انشا درباره خانه قدیمی مادربزرگ ❤️ با مقدمه و بدنه و نتیجه گیری
انشاء دانش آموزی و ساده روان در مورد خانه قدیمی مادربزرگ با مقدمه و نتیجه گیری و توصیفات زیبا
انشا درباره خانه قدیمی مادربزرگ : هر وقت که ساک را می بستیم قند در دلم آب می شد و سر از پا نمی شناختم. برای دریافت اطلاعات بیشتر در بخش انشا ماگرتا با ما همراه باشید.
انشا پیشنهادی : انشا در مورد چگونه مدرسه شادی داشته باشیم
انشا درباره خانه قدیمی مادربزرگ
مقدمه: بوی خوش نان تازه، چای روی سماور، سخنان و قصه های مادر بزرگ را چگونه وصف کنم که هیچ کلماتی نمی توانند این همه مهربانی را وصف کنند. نوای دل انگیز مادر بزرگ و عطر خوش اسفندی که گاه گاه به مشام می رسید.
بدنه: وقتی وارد منزل مادر بزرگ می شدم بوی عطر نان تازه می آمد و صدای آواز پرندگان و حوضی جذاب که پر از ماهی های زیبا بود و یک سبد میوه که داخل حوض ریخته شده بود و همه دورش نشسته بودند. بوی آش رشته غوغا می کند، زیر درخت توت هم جمع دختران همسایه بر پاست و کسی نمی داند که حرفشان چیست
وارد اتاق که می شوم رخت خواب های رنگارنگ یکی یکی در کنار هم مرتب چیده شده اند و منتظر شب هستند تا مهمانان برسند، طاقچه ها پر از عکس های قدیمی و گلدان های سفالین، مادر بزرگ خوبم تو چه قدر مهربانی که این همه خوبی در حوالی تو پرسه می زند، درختان هم تو را دوست می دارند و به تو احترام می گذارند
تو بنده ناب خدایی که یادش یک لحظه از ذهن و فکرت خالی نمی شود، تو از تبار کدام نسلی که این همه عاشقانه ما را دوست می داری، بوی غذای ساده ات جهان را پر می کند، کاچی و حلوای تو محشر است، پنیر قدیمی و پر از طعم تو ، کره ناب و مهم تر از همه عطر مهربانی خودت غوغا می کند، مادر جان هرچه از خودت و منزلت بگویم کم گفته ام که همانا بهترین لحظات عمر در حوالی تو بود.
خانه تو خورشید هم گرمتر است و بهار هم سبز تر که تو همانا هر لحظه خدا را شکر می کنی و برای داده ها و نداده هایش هم هر لحظه سجده بر خاک می گذاری، مادر جان بوی خاک خانه تو بوی بهشت می دهد و مرا تا عرش می برد، صدای گوسفندانت هم زیبا بود، آن خروس طلایی و آواز دم صبحش هم جذاب و خواستنی بود.
نتیجه گیری: مادر بزرگ جور دیگری خدا را صدا می کرد و شاید دلیل این همه مهربانی و زیبایی خانه اش همین باشد، قدر مادران و پدران خود را بدانید و برای سلامتی و رفاهشان کار کنید که همانا احترام به پدر و مادر واجب است.
انشا در مورد خانه مادربزرگ با مقدمه و نتیجه کلاس هشتم
مقدمه: قبل از اینکه از خواب بیدار شوم دیدم بالای سرم سفره ای پهن است و همه چیز رو به راه است و مادر بزرگ هم کنارم نشسته است. روسری گلدارش را با دستش درست کرد و صدایم کرد.
بدنه: هنوز خاطرات خوشش در ذهنم جاری است و هر روز مرور می کنم. چای بهار نارنج، گندم برشته، عطر نان و نم نم باران هم در درونم من غوغا کرد، مادر جان تو از کدام نقطه تاریخی که همه چیزت به جا و همه کارت بانام خداست.
سفره رنگین را نگاه کردم و دیگر بچه ها را هم یکی یکی صدا کردم و برای شستن دست راهی حوض و شیر حیاط شدیم. صدای مرغ و خروس ها هم می آمد. به ردیف رخت خواب پهن بود و همه کم کم بر می خاستند، وعده ناهار هم داد و گفت آبگوشت بار کرده و همه دور هم خواهیم بود.
تاب حیاط هم که نوبت نداشت و من و دوستانم تا خود ظهر مشغول بازی و خوشی و شادی بودیم. رخت خواب خوش رنگ، سفره های پارچه ای قدیمی، پارچ مسی و کوزه های سفالی را در خاطر دارم. اتاق های تو در تو و پنجره های کوتاه قدی که راحت می توانستیم حیاط را ببینیم.
درهای زیبای چوبی و گاهی صدای ناله شان هم دوست داشتنی بود. گاهی با چادر تابی می بستیم و برای ساعت ها بازی می کردیم. گاهی نان و پنیر، سبزی در هنگام عصر، چقدر دوست داشتم که مادر بزرگ برایم از قصه های قدیمی حرف بزند، کنارش می نشستم و او آرام آرام چای می ریخت و حرف می زد، داستان های ایرانی قدیمی، داستان های پیامبران و مطالبی که خودش خوانده بود همه را مو به مو برایم تعریف می کرد.
غروب که می شد همه دور هم جمع می شدیم و در ایوان خانهاش برایمان شعر یا داستانی نقل می کرد و می گفت: فرزندانم سالها بعد وقتی من در دنیا نبودم این سخنان را برای هم بازگو کنید و یادم کنید.
نتیجه گیری: قدر تک تک لحظه های زندگی خود را بدانید که عمر در حال گذر است و کسی هم نمی داند که کی و کجا به پایان می رسد و یادش بر یادها می ماند.
انشاء های پیشنهادی :
انشا در مورد تفاوت های زندگی شهری و روستایی
و
انشا در مورد آزادی و آزادگی
و
انشا در مورد خدا را اینگونه شناختم
☑️ به پایان انشا درباره خانه قدیمی مادربزرگ رسیدیم. برای درج دیدگاه می توانید از بخش نظرات در انتهای همین مطلب استفاده نمایید.