۳۰ داستان کوتاه کودکانه ❤️ قصه های کوتاه برای خواب بچه ها
داستان کوتاه آموزنده برای کودکان با تصویر ، بهترین قصه ها برای بچه ها و قصه های کودکانه برای خواب شب
داستان های کوتاه کودکانه جدید : قصه و داستان، چیزی است که بچگی خیلی از پدر و مادرهایی که امروزه خودشان دارای فرزندانی هستند با آن پیوند ناگسستنی دارد. اکثر ما در کودکیهای خود روزهایی را به یاد میآوریم که بزرگترها برای سرگرم کردن و یا کوتاه نمودن شبهای بلند، با گفتن قصهها و حکایتهای زیبا و دلنشین اعضای خانواده را گرد هم جمع کرده و لحظات شیرین و دلپذیری را رقم میزدند. در پس این داستان ها، پند و نصیحتهای بسیاری نهفته بود و هر لحظه فکر کردن به آن روزها باعث به یاد آوردن لحظاتی میشود که تا کنون در یاد و خاطرهها باقی مانده است.
همان طور که شما وقتی به گفتن قصه توسط بزرگتر هایتان فکر میکنید احساس خوبی به شما دست میدهد، نویسندگان حوزه کودک و نوجوان هم مثل روانشناسان رشد بر این باورند که داستانهای کودکانه و شیرین برای کودکان خردسال فقط یک محرک روانی و شنیداری نیستند، بلکه کارکردهای فراوانی برای این گروه از کودکان داشته و به طور مستقیم روی رفتار آنها تاثیر بگذارد. با بخش کودک ماگرتا همراه باشید.
اهمیت قصه برای کودکان؛ قصه قبل از خواب برای کودکانتان را فراموش نکنید!
بیشتر کودکانی در سنین پایین از طریق قصه و داستانها با رویدادهای محیط پیرامون خود آشنا میشوند. همان طور که میدانید هر قصهای میتواند فضایی را به وجود بیاورد که کودکان هنگام رویارویی با نمونههای واقعی، رفتار و واکنش مناسبی را از خود نشان دهند.
بنابراین تعریف کردن قصههایی که ممکن است در زندگی واقعی به کار آنها بیاید بهترین فعلی است که پدر و مادرها میتوانند آن را انجام دهند. قصههای مختلف به کودکان یاری میرسانند تا ارتباط بین پدیدههای مختلف را درک کنند.
رابطهای که بین شخصیتهای یک قصه وجود دارد، میتواند به کودک کمک کند که خود چگونه این موارد را در زندگی رعایت نماید. از این با گفتن قصههای خوب با زبان شیوا و عامیانه یک قدم رو به جلو و مثبت در تربیت فرزندان تان بردارید.
تربیت فکری کودکان از طریق قصه گویی
مسئله مهم و تاثیرگذار دیگری که نقش زیادی بر فرایند اجتماعی شدن کودک دارد، این است که قصهها معمولا پیامها و ارزشهایی را به کودکان منتقل میکند که کودک در اثر شنیدن، تکرار شنیدن و حتی فکر کردن به آن میتواند این پیامها را جذب و در رفتارهای خود منعکس نماید.
از این رو یاد دادن مطالبی مثل ارزشهای خانوادگی، اجتماعی و انسانی در قصههای کودکانه چیزی است که باید به آن توجه زیادی کنید. غیرمستقیم بودن پیامهایی که از شنیدن قصهها پدید میآید باعث میشود شنیدن این داستانها برای کودکان دلنشین تر، جذابتر و دوستداشتنیتر شود.
افزایش قدرت تمرکز کودکان
هم چنین جالب است بدانید طی آخرین تحقیقاتی که پژوهشگران کردهاند به این نکته دست یافتند که قصهها قدرت تمرکز و دقت را در کودکان افزایش میدهد. به طوری که کودکان در اثر شنیدن این توانایی را به دست میآورند تا بتوانند شنیدن فعال را تجربه کرده و همراه با گوش دادن به یک مفهوم، آن را درک کرده و بروز دهند.
آنها حتی برای اینکه بتوانند ماجرا را دنبال کنند، ضروری است که دقت و تمرکز لازم را برای خوب شنیدن تمرین کنند که این مسئله بعدها در طول یادگیری مدرسه و دانشگاه بسیار به کودک کمک میکند.
فعالیت کودکان با قصه گفتن
شما میتوانید فعالیت کودکانتان را با گفتن داستانهای جذاب به آنها افزایش دهید. برای منظم شدن و فعال شدن کودکان در امور مختلف روزمره، قصه گویی یک آموزش بسیار جذاب و کاربردی است.
جالب است بدانید قصهها میتوانند به کودکان یاد دهند که چگونه روی کار تمرکز کرده و با دقت آن کار را پیش ببرند. از این رو اگر قصد دارید کودکانتان را فردی کاری و پرتلاش تربیت کنید، حتما قصههای جذابی را برای آنها تعریف کنید.
آشنایی کودکان با کلمات
شایان ذکر است گوش دادن به قصهها باعث میشود کودکان بتوانند با گستره بیشتری از کلمهها آشنا شوند. کلمههایی که در قصهها و داستانها استفاده میشود ممکن است در گفتگوی روزانه هیچ وقت مورد استفاده قرار نگیرند و از این رو قصه میتواند به توانایی حرف زدن و روابط عمومی کودک نیز کمک کند.
همچنین قصهها باعث میوشند تا کودکان با تجربه ها، احساسات، عواطف و شیوههای نگرش بزرگترها آشنا شده و خود را با محیط اطرافشان بهتر وفق دهند.
رویاپردازی کودکان با قصه گویی
کودکان از آن جا که هنوز تجربه فعالیت در جامعه و شناخت دنیای اطراف خود را ندارند، سعی میکنند که با ارتباط بین آموزههای قبلی و موضوعهای جدیدی که در قصهها مطرح میشود به تعادل ذهن خود کمک کنند.
این روند معمولا با تخیل کودک ارتباط نزدیکی برقرار کرده و از این طریق او را یاری میدهد تا با منطق و استدلال کودکانه خود به کشف و شناخت دنیا اقدام کنند. این روند، روندی است که باعث میشود کودکان از شنیدن قصههای تخیلی لذت برده و از آنها برای خیالپردازی و ایدههای خلاقانه بهره برداری کنند.
همچنین بخوانید : آموزش مهمترین مهارت های زندگی به کودکان
قصه مسابقه مدرسه
به نام خدای مهربون
یه روزی از روزهای زیبای بهار خانم معلم مهربون که به کلاس آمد رو به بچهها کرد و گفت: بچهها یه مسابقه داریم
همه خوشحال شدن و پرسیدن چه مسابقه ای؟
خانم معلم گفت من به هر نفر یه بذر گل میدهم و هر کسی زیباترین گل رو پروش بده برنده مسابقه است.
هر کدوم از بچهها با خوشحالی میگفت حتما من برنده مسابقه هستم.
زهرا با شادی به خونه رفت و قضیه مسابقه رو به مامانش گفت و خواست یه کتاب درباره پرورش گلها براش از کتابخانه بگیره.
مادر زهرا همراه او به کتابخانه مسجد رفتن و یه کتاب به امانت گرفتن
زهرا هم با دقت کتاب رو خواند و هر چی کتاب نوشته بود انجام داد.
دو هفته گذشت و زهرا هر روز به گلش رسیدگی میکرد و مراقبش بود و نه زیاد بهش آب می داد و نه کم و هر روز به گلش نگاه میکرد و باهاش حرف میزد و میگفت: گل قشنگم زودتر رشد کن و بزرگ شو که خیلی دوستت دارم
روز مسابقه فرا رسید
بچهها با خودشان کلی گلدان گل آوردن.
زهرا هم خوشحال به کلاس رفت و همه با تعجب به او و گل قشنگش نگاه کردند و همه دورش جمع شدند و از گل زهرا تعریف کردند.
وقتی خانم معلم همه گلها رو دید گفت برنده مسابقه زهرا خانم هست
دوستان زهرا ازش پرسیدن چه طوری گل به این زیبایی پرورش داده
اونم جواب داد که از راهنماییهای کتاب پرورش گلها استفاده کرده.
خانم معلم هم به زهرا آفرین گفت و چند دونه بذر گل با یک گلدان زیبا بهش جایزه داد.
قصه ما به سر رسید
داستان کوتاه کودکانه محبت قدردانی
به نام خدای مهربون
یکی بود یکی نبود.
خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله سلام کرد. فکر میکنید خارخاری یک خارپشت بود؟
خارخاری یک قورباغه بود که همش تنش میخارید.
خانم فیله گفت: «چی شده؟»
خارخاری گفت: «می شود پشتم را… بِخارانی؟»
خانم فیله گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من فقط میتوانم ماساژ فیلی بدهم!»
قورباغه رسید به آقا ماره و با ترس و لرز گفت: «می شود پشتم را بخارانی؟»
آقا ماره فکر کرد و گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من دو تا کار میتوانم بکنم، هم میتوانم ماساژ ماری بدهم، هم تو را بخورم!»: flushed:
قورباغه فرار کرد و رفت و رفت. تا رسید به خارپشت و گفت: «می شود پشتم را…»
؛ اما با دیدن تیغهای خارپشت فهمید که او فقط میتواند تنش را سوزن سوزن کند». خسته شد، نشست زیر درخت و پشتش را مالید به تنه زبر درخت.
گنجشک کوچولو از بالای درخت آمد پایین و گفت: «چه کار میکنی قورباغه؟» قورباغه گفت: «پشتم میخارد! هیچ کس انگشت بِخاران ندارد!» گنجشک پنجه کوچکش را به قورباغه نشان داد و گفت: «این خوب است؟ این بِخاران است؟»
قورباغه خوش حال شد و گفت: «آره. فکر کنم هست!» گنجشک شروع کرد به خاراندن پشت قورباغه قورباغه هی گفت: «آخیش! آخیش! این طرف تر، آخیش! آن طرف تر!» و کم کم خارشش خوب شد و به گنجشک گفت: «حالا من برای تو چه کار کنم؟ تو که این قدر خوب میخارانی؟»
گنجشک گفت: «تازه لانه ساخته ام، یک کم کَت و کولم درد میکند؛ اما فکر نکنم تو بتوانی کاری بکنی!» قورباغه دستهایش را نشان گنجشک داد و گفت: «معلوم است که میتوانم!» با انگشتهای بادکش دارش، کت و کول گنجشک را بادکش کرد و ماساژ قورباغهای داد گنجشک هی گفت: «آخیش! آخیش! آخیش!»
قصه کودکانه کوتاه شب گل نرگس
به نام خدای مهربون
گلهای من امروز میخواهم قصه امام زمان که اسمشون مهدی هست رو براتون تعریف کنم. مامانهای شما الان وقتی میخواهند نی نی کوچولو به دنیا بیاورند کجا میروند؟
بله به بیمارستان میروند. بچهها، اما حدود هزار و دویست سال قبل که هنوز بیمارستان وجود نداشت مامانها نی نی هاشون رو توی خونه به دنیا میآوردند
مادر امام زمان نرجس خاتون هستند ایشان وقتی میخواستند مهدی رو به دنیا بیاورند امام یازدهم امام حسن عسگری رفتند و به عمه حکیمه خاتون اطلاع دادند تا ایشان بیایند و به نرجس خاتون کمک کنند. عمه حکیمه آمدند و کمک کردند و یک نی نی کوچولوی خوشگل و زیبا به دنیا آمدند و او را داخل پارچه سفید و نرم گذاشتند
آن زمان که مثل الان لوله کشی آب نبود. برای همین عمه آمدند داخل حیاط که دستهایشان را کنار حوض آب بشورند، در همین موقع یک پرنده خیلی خوشکل و زیبا که بالهای نرم و سفیدی داشت و بوی خیلی خوبی میداد را دیدند
خیلی تعجب کردند چون تا حالا چنین پرندهای ندیده بودند. رفتند که به امام حسن خبر بدهند که تعداد پرندهها زیادتر میشد، یکی از پرندها که خوشگلتر از همه بود وارد اتاق نرجس خانم شد و مهدی کوچولو را برداشت و از آنجا رفتند. امام حسن که وارد اتاق شد دید نرجس خانم گریه میکنند و میگویند پرندهها مهدی را با خودشان بردند. امام حسن لبخند میزدند و میگفتند که آنها فرشته بودند که مهدی را با خودشان بردند، نرجس خانم باز گریه میکردند و میگفتند مهدی گرسنه میشود، غذا میخواهند.
امام حسن عسکری علیه السلام گفتند که آنها مواظب مهدی هستند، تازه چند وقت دیگر او را به پیش ما میآورند.
بچهها همین طور هم شد، چند وقت دیگر فرشتهها او را آوردند، اما دوستان شیطان که نمیخواستند ما امام داشته باشیم تا مواظب ما باشد، امام زمان را اذیت میکردند، برای همین باز خدا فرشتهها را فرستاد تا امام را نزد خودشان ببرند. بچهها فرشتهها هر هفته پیامها و کارهای ما را نزد امام میرسانند اگر ما کار خوب انجام داده باشیم امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) خوشحال میشوند ولی اگر کار بدی انجام داده باشیم امام زمان ناراحت میشوند.
بچهها اگر امام زمان بیایند ما هر چیز خوبی که دوست داریم داشته باشیم میتونیم داشته باشیم، حیوانات وحشی به ما کاری ندارند و… همه جا پر از خوبی میشه.
بچهها برای اینکه امام زمان بیایند ما باید کارهای خوب انجام بدهیم، حرفهای خوب بزنیم و همیشه برای آمدن امام زمان دعا کنیم
برای همین همیشه بعد از صلوات بر پیامبر و خانواده ایشان برای آمدن امام زمان دعا میکنیم و میگوئیم:
وَ عَجِّل فَرَجَهُم
یعنی: خداجون امام زمان ما رو زودتر برسون
قصه کوتاه موش کوچولو و آینه
به نام خدای مهربون
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی میگشت و بازی میکرد که صدایی شنید: میو میو
موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوتهای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچه گربهای بود که تنها و سرگردان میان گلها میگشت و میومیو میکرد.
موش کوچولو که خیلی از گربهها میترسید، از پشت بوتهها به بچه گربه نگاه میکرد و از ترس میلرزید. بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو میترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد، اما بچه گربه آنقدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته گل سرخ نمیدید.
او فقط میخواست که مادرش را پیدا کند. با صدای بلند میگفت: «میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.
موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد. همین طور که زیر بوتهها میدوید و ورجه ورجه میکرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوتهها برق میزد.
به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود. موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید. خیال کرد یک موش دیگر را میبیند. خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن
میگفت: «سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان میخورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمیرسید. موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصلهاش سر رفت و ساکت شد.
بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا میکرد خندهاش گرفت و صدا زد: «آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف میزدی.»
موش کوچولو سرش را بلند کرد. بلبل را دید. پرسید: «یعنی این خود من هستم؟ من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد: «بله! تو این شکلی هستی. آینه تصویر تو را نشان میدهد.»
موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید. بلبل هم خندید. چندتا پروانه که روی گلها پرواز میکردند هم خندیدند. گلهای توی باغ هم خندهشان گرفت. صدای خندهها به گوش غنچهها رسید.
غنچهها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.
بلبل شروع کرد به خواندن:
من بلبلم تو موشی
تو موش بازیگوشی
ما توی باغ هستیم
خوشحال و شاد هستیم
گلها که ما را دیدند
به روی ما خندیدند
آن روز موش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانهاش برگشت و خوابید
قصه کودکانه کوتاه آلبالوی عجول
به نام خدای مهربون
به نام خدای مهربان
یه روزی روزگاری وسط یه باغ قشنگ یه درخت آلبالو زندگی میکرد
درخت خیلی خوبی بود اما همیشه تو کارهاش عجله میکرد
مثلا دوست داشت زودتر از همهی درختها میوه هاش برسند و کشاورز رو خوشحال کنه
برای همین قبل از رسیدن میوه هاش اونها رو میریخت پایین تا کشاورز فکر کنه اونها رسیدن و ببره بازار بفروشه
کشاورز اومد و میوهها رو دید با ناراحتی جمعشون کرد و برد بیرون باغ و ریخت کنار جاده تا گوسفندا اونها رو بخورند
فصل چیدن میوهها شد
و درختها خوشحال
از اونها خوشحالتر کشاورز بود
که الان میتونست نتیجهی زحمت هاش رو ببینه
خلاصه فصل چیدن میوهها تموم شد
کشاورز اومد تا به درخت هاش برسه و بهشون آب بده
درخت آلبالو فکر میکرد
اول از همه سراغ اونو بگیره
اما اینطور نشد و کشاورز اصلا بهش توجه نکرد و آب کمی بهش داد و گفت
این درخت آلبالو هم که امسال بدردم نخورد
اینو گفت و رفت
درخت آلبالو شروع کرد به گریه کردن
تا اینکه یه کلاغی اومد پیشش و گفت چرا گریه میکنی؟
اونم کل ماجرا رو برای کلاغ تعریف کرد
کلاغ گفت همهی این بلاها که سرت اومده به خاطر عجول بودنته
میوه هات رو کشاورز چون نرسیده بودند ریخت جلوی گوسفند ها
اگه یکم صبر میکردی و میوه هات میرسیدند
هم کشاورز رو خوشحال میکردی
هم خودت عزیز میشدی
حالا هم اشکاتو پاک کن که خدا بزرگه و سال دیگه دوباره فصل میوه میرسه و باید از امسال درس بگیری تا بعدا دوباره اشتباه نکنی
قصهی ما تموم شد
دل آلبالو آروم شد…
قصه کوتاه شب موش کوچولو و مامان
به نام خدای مهربون
یه روز مامان موشی داشت برای موش کوچولو غذا درست میکرد
که موش کوچولو امد سر صدا کرد مامان موش به موش کوچولو گفت که یه گوشه بشینه اما موش کوچولو فقط شیطونی میکرد
مامان هم به موش موشی توجه نکرد
موش کوچولو لبانش روی هم انداخت رفت و رفت
رسید به سنجاقک و گفت:
سنجاقک مهربون
سنجاقک قشنگم
تو که این قدر خوبی
از همه مهربون تری
مامان من میشی
سنجاقک گفت
نه که نمیشم نه که نمیشم
من خودم بچه دارم
موش کوچولو رفت و رفت تا رسید به خاله سوسک و گفت: سلام سلام خاله سوسکه مهربون
سوسکه قشنگم
تو که این قدر مهربونی
مامان من میشی؟
خاله سوسکه گفت آخه من خودم بچه دارم نه نمیشم نه نمیشم
موش کوچولو سرش پایین انداخت و رفت به سنجاب گفت:
آهای آهای سنجاب جونم
تو که این قدر خوبی
مامانم میشی
سنجاب گفت: آخه من خودم بچه دارم نه نه نمیشه برو
موش کوچولو لباش روی هم انداخت و رفت و رفت رفت دید مامان موش وایساده مامان موش منتظر اون بود تا برگرده مامان موش موش کوچولو رو بغل کرد و موش کوچولو گفت: قول میدم دیگه شیطونی نکنم
مامان موش هم موش کوچولو بیشتر بغل کرد
داستان کودکانه جوجه کبوتر بهونه گیر
به نام خدای مهربون
یه روزی روزگاری توی یک لونه کبوتر چهارتا جوجه وجود داشت
یکی از اون جوجهها بهونه گیر بود
هرغذایی که باباکبوتر میاورد و مامان بهشون میداد
یه عیبی میگذاشت و نمیخورد
اما بقیهی جوجهها با اشتها غذاها رو میخوردند
تا اینکه چندماه گذشت و جوجهها پرهاشون بزرگ شد و وقت پرواز کردنشون رسید
یکی یکی از مامان و بابا پرواز کردن یادگرفتند و رفتند گردش
اما جوجهی بهونه گیر که هنوز پرهاش درست درنیومده بودند نمیتونست پرواز کنه
خواهر و برادراش هر روز میومدند و از چیزهای قشنگی که دیده بودند تعریف میکردند
جوجه بهونه گیر خیلی دلش برای پرواز کردن لک زده بود
بهونه رو گذاشت کنار و حسابی غذا خورد
چند روز که گذشت پرهای اون هم دراومد و پرواز کرد
و اونقدر بهش خوش گذشت
که آرزو کرد کاش بهونه نمیگرفتم و غذاهام رو میخوردم و زودتر پرواز میکردم
قصهی ما تموم شد…
قصه کوتاه کودکانه جعبه آرزوها
به نام خدای مهربون
یکی بود یکی نبود هیچکس به اندازهی خدای مهربون خوب نبود.
روزی از روزهای فصل زیبای پاییز، نگار خانم قصه ما آماده شد تا به مدرسه بره و بعد از خوردن صبحانه و پوشیدن لباسهایش با مامانش خداحافظی کرد و رفت و رفت تا به مدرسه رسید و با دوستاش و معلمای مهربونش سلام و احوالپرسی کرد.
معلمشون به همهی بچهها یه برگه داد و سرجایش ایستاد. خانم زارعی معلم دوست داشتنیِ نگار به همه نگاهی با لبخند انداخت و گفت بچههای عزیزم همه شما باید روی این برگهها آرزوهایتان را بنویسید و درون این جعبه بیندازید و به جعبه روی میز اشاره کرد
بچهها با شمارش خانم زارعی شروع کردند و آرزوهایشان را نوشتند.
بعد از اتمام وقت جعبه پر بود از آرزو بچهها نام آن را گذاشتند جعبه آرزوها. روز بعد معلم داشت آرزوها را میخواند با خود میگفت چه آرزوهای کوچک و زیبایی یک عروس یک کیف صورت یک کفش قشنگ یک دوچرخه و… معلم لبخندی زد و جعبه آرزوها را به فروشگاه برد.
او تمام آرزوها را برآورده کرد و فرداش با رضایت به کلاس رفت و به بچهها نگاهی زیبا انداخت و گفت من فرزندی ندارم ولی شماها را بسیار دوست دارم.
حالا چشمانتان را ببندید که برایتان خبر خوشحال کنندهای دارم. بچهها با کنجکاوی چشمهایشان را بستند و با اشتیاق منتظر ماندند.
وقتی چشمهایشان را باز کردند از خوشحالی فریاد کشیدند همهی چیزهایی که روزی برایشان آرزو بود حالا در دستشان بود. همگی خانم زارعی را بغل کرده و بوسیدند و از او تشکر کردند
فقط نگار بود که چیزی در دستش نبود. چون آرزوی او چیز دیگری بود. یعنی سلامتی برادر کوچکش نوید
برادر او از درد سرطان رنج میبرد.
خانم زارعی در آخر کلاس نگار را صدا کرد و همراهش به خانهشان رفت
خانم معلم به همراه برادر و مادر نگار به بیمارستان رفت و پول مداوای نوید را پرداخت کرد
حالا نگار هم مثل همهی بچهها شاد بود چون برادرش بهبود یافته بود
جعبهی آرزوها جعبهی خوبی بود چون همه با این جعبه به خواسته هاشون رسیده و خوشحال شده بودند و علاقه بچهها به معلم ریاضیشان خانم زارعی بیشتر شده بود. و همه مشتاقانه منتظر زنگ ریاضی بودند تا خانم مهربانشان را ملاقات کنند.
این معلم عزیز هم راضی و خوشحال از این کار و از خوشحال کردن بچهها به زندگی خود ادامه داد.
قصه ما به سر رسید امیدواریم خانم معلم هم به زودی به آرزوی زیباش برسه
داستان بچه گانه دندان صبا
به نام خدای مهربون
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
یک دختر خوب و قشنگ به اسم صبا با مامان و باباش زندگی میکرد.
صبای قصهی ما خیلی مرتب و منظم بود.
ولی یه اخلاق بدی داشت و اون مشکل هم این بود که مسواک نمیزد.
مامانش هرچی بهش میگفت دخترم مسواک بزن چون اگر نزنی دندونهای قشنگت خراب میشن و میکروبها تو دندونات زندگی میکنن.
اما صبای ما گوش نمیکرد که نمیکرد.
تا اینکه یه روزی از خواب که بلند شد دید دندونش حسابی درد میکنه، آخ و اوخکنان بلند شد و نتونست هیچی بخوره
مامانش که این وضع رو دید نگران شد و به بابای صبا تلفن کرد و گفت که بیاد تا صبا رو ببرن دکتر
صبا وقتی به مطب دکتر رفت گریهکنان گفت که دندونش خیلی درد داره.
دکتر بهش گفت که صبا خانم میکروبهای زیاد و بزرگی روی دندونات خونه ساختن و زندگی میکنن
صبا ترسید و گفت ببخشید دیگه قول میدم مسواک بزنم.
خانم دکتر هم یه داروی خوب و اثر گذار برای صبا نوشت تا زودتر خوب بشه.
وقتی به خونه اومدن بابای صبا بهش یه مسواک هدیه داد تا با اون همیشه دندوناشو مسواک بزنه.
صبا هم قول داد از اون به بعد همیشه دندوناش رو مسواک کنه تا هیچ وقت دندون درد نگیره.
رمان کودکانه پنگوئن ناراضی
به نام خدای مهربون
به نام خدای مهربون
یه روزی روزگاری در قطب جنوب بین پنگوئن ها
یه پنگوئن زندگی میکرد که همیشه غرغرو بود
صبح که بیدار میشد تا شب
همش میگفت اینجا کجاست، چرا اینقدر سرده،
چرا همش برف و سفیده
چراچراچرا…
پنگوئنها از غرغرهاش خسته شدند و یه شب که خواب بود گذاشتنش روی یه تکه یخ بزرگ و حلش دادند تو دریا
پنگوئن صبح که بیدار شد دید وسط اقیانوسه
خواست غرغر کنه اما دید کسی نیست حرفشو گوش کنه
گفت به به عجب هوای گرمی
کم کم یخ آب شد
و مجبور شد بره تو آب و شنا کنه
اولش گفت چقدر خوبه توی آب گرم شنا کنم
تا اینکه یه جزیره دید و رفت سمتش
وقتی رسید به جزیره از گرمی هوا بیهوش شد
حیوانهای جزیره اونو بردند توی یه غار وسط جزیره که خنک بود
یکم آب خنک ریختند روش و اون به هوش اومد
و گفت چقدر هوای خنک میچسبه و من قدرش رو نمیدونستم
حیوانهای جزیره که از سرمای غار به خودشون میلرزیدند
با تعجب گفتند کی گفته هوای سرد خوبه؟
ماکه دوست نداریم
پنگوئن تازه فهمید هر حیوانی برای یک جایی آفریده شده
و داستان خودش رو برای اونها گفت تا قدر چیزهایی که دارند رو بدونند
و ازشون پرسید چطوری برگرده خونش و اونها گفتند باید تا زمستون صبرکنه تا هوا خنک بشه
اونم صبر کرد تا زمستون شد و برگشت قطب جنوب
اما پنگوئنها از دیدنش خوشحال نشدند
ولی بعد از مدتی دیدند دیگه غرنمی زنه
ازش پرسیدند
چرا غر نمیزنمی
و پنگوئن هم قصهی خودش رو براشون تعریف کرد
و گفت من از اینکه اینجا هستم و میون برف و سرما
راضیم
و دیگه غر نمیزنم
قصهی ما تموم شد…
قصه خواب بابا کبوتر شجاع
به نام خدای مهربون
به نام خدایی که کبوتران رو آفرید
یه روزی روزگاری در یه جنگل زیبا یک خانوادهی کبوتر باهم دیگه زندگی میکردند
در این خانواده پنج تا جوجهی کوچولوی خوشکل وجود داشت.
بابا کبوتر هر میداد
تا اینکه وز صبح برای اینکه غذا بیاره برای خانوادش
از جنگل میرفت بیرون
تا اینکه یکروز که رفت دیگه برنگشت
مامان کبوتر که باید مواظب بچهها میبود نمیتونست بره و دنبالش بگرده
برای همین از غذاهایی که ذخیره کرده بودند برای روز مبادا
به بچه هابعداز چندروز بابا کبوتر زخمی برگشت
مامان کبوتر و بچهها خیلی ناراحت شدند و بابا کبوتر رو در آغوش گرفتند
باباکبوتر ماجرا رو تعریف کرد که چی شده
گفت؛ داشتم میومدم خونه که یک عقاب بزرگ تعقیبم میکرد
و من متوجه شدم و راهم رو تغییر دادم تا نیاد سمت شما و خونمون
اما همینکه عقاب فهمید من میدونم داره تعقیبم میکنه
اومد به سمت من
منم باهاش جنگیدم اما اون منقار قوی و پنجههای محکمی داشت
و منم دیدم اگر مقاومت کنم کشته میشم و رفتم وسط یه بتهی تیغ
و حسابی زخمی شدم
عقاب که دید دستش به من نمیرسه رفت
اما من چون زخمی شده بودم و تیغها توی بالم رفته بود نتونستم بیام خونه و چندروزی اونجا بودم و یک گنجشک مهربون تیغها رو از بدنم جدا کرد و برام غذا میاورد
تا اینکه خوب شدم و اومدم پیش شما
قصهی ما به سر رسید
بابا کبوتر به خونش رسید
قصه های کوتاه فهیمه دختر باهوش
به نام خدای مهربون
یکی بود یکی نبود
فهیمه دختر بسیار باهوشی بود که با مامان و بابا و خواهر کوچکترش سعیده زندگی میکرد
اما این دختر خانم یه مشکلی داشت
او از هوش زیادش در راه خوب استفاده نمیکرد
و به خیال خودش خیلی زرنگ بود که باهوش بود و میتوانست بقیه رو گول بزنه
یه روز که فهیمه، خواهر کوچکترش رو اذیت کرده بود و به گریه انداخته بودش
یه طوری وانمود کرد که مامان خیال کنه تقصیر با خواهرش بوده
هر چی سعیده گفت که من کار اشتباهی نکردم مامان باورش نشد و باهاش دعوا کرد
فهیمه هم تو دلش خوشحال بود که مامان متوجه کار زشت او نشده و به او چیزی نگفته
کار فهیمه شده بود فریب دادن دیگران تا اینکه یه روز که یکی از همکلاسیها به اسم زینب رو اذیت کرده بود خانم معلم متوجه شد که فهیمه مقصر بوده و قصد داره وانمود کنه تقصیری نداشته
خانم معلم گفت بعدا به این موضوع رسیدگی میکنیم و رفت پای تخته و روی تخته کلاس نوشت:
پسرم! برای دیگران چیزی را دوستدار که برای خود دوست میداری و برای آنها نپسند آنچه را برای خود نمیپسندی. به دیگران ستم (بدی) نکن همان گونه که دوست نداری به تو ستم شود.
بعد خانم معلم پرسید بچهها کی میدونه این حرف از کیه؟
زهرا دستشُ بلند کرد و گفت: اجازه خانم این قسمتی از نامه امام علی (علیه السلام) به پسرشون امام حسن (علیه السلام) هست.
خانم معلم گفت آفرین زهرا
حالا از همه شما میخواهم که روی این کلام زیبا فکر کنید و تا فردا مراقب باشید هر کاری انجام میدهید اینطوری باشه
فهیمه خیلی اهمیت نداد و زنگ کلاس خورد و کلاس تموم شد.
او به خونه رفت و باز هم کارهای بدش رو تکرار کرد تا اینکه شب شد و خوابید
تو خواب دید که دیگه فهیمه نیست و تبدیل به سعیده یعنی خواهرش شده بعد خودش رو دید که چطوری داره او رو اذیت میکنه
فهیمه خیلی ناراحت شد و گریه کرد
ولی وقتی مامان پرسید چی شده خواهرش که توی خواب فهیمه بود با بدجنسی همه تقصیرها رو به گردن او انداخت
او خیلی گریه کرد ولی یهو تو خواب رفت به مدرسه و تبدیل شد به دوستش زینب و فهیمه (یعنی خودش) رو دید که چقدر بد جنسه و داره اذیتش میکنه
خلاصه فهیمه تو خواب خیلی گریه کرد و فهمید بقیه از کارهای او چقدر ناراحت شدن و بدجنسی با باهوشی فرق داره
صبح که از خواب پاشد اول رفت پیش خواهرش و عذرخواهی کرد و بعد که به مدرسه رفت به خانم معلم گفت من تازه معنی حرف حضرت علی (علیه السلام) رو فهمیدم و از شما و زینب معذرت میخواهم و امیدوارم من رو ببخشید.
زینب اومد جلو و فهیمه رو بوسید
و بچهها برای هر دوتاشون دست زدند
از اون روز به بعد فهیمه از هوشش برای درس خوندن و کمک به دیگران استفاده کرد و متوجه شد چقدر نیکی در حق بقیه حس خوبی داره
قصه ما تموم شد فهیمه مهربون شد.
قصه خواب کودک شیر نگهبان
به نام خدای مهربون
به نام خدای مهربان
یه روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز
یک شیر قوی هیکل وجود داشت که از جنگل و حیواناتش محافظت میکرد.
حیوانات جنگل دلشون به شیر گرم بود و از هیچی نمیترسیدند
تا اینکه یکروز شیر در حال گشت زنی دور جنگل بود
هوا تاریک شد
شیر خوب دیگه نمیدید، صدای خش خش برگ هارو شنید
و چون میدونست اون موقع حیوانات جنگل خواب هستند
گفت حتما دشمن کمین کرده
یه گوشه نشست
همینکه صدا نزدیک شد، پرید و به اون حمله کرد
در همین زمان بود که صدای نالهی گاو وحشی بلند شد و گفت
آقا شیره منم گاو
شیر گاو زخمی رو رها کرد و هرچی خواست توضیح بده
من فکرکردم دشمنی
گاو باور نکرد و زخمی رفت تو جنگل
فردا حیوانات دیگه با دیدن گاو و شنیدن حرف هاش
باورشون شد که شیر میخواد اونها رو بخوره
و همه جمع شدند تا شیر رو از جنگل بیرون کنند
داشتند تصمیمشون رو میگرفتند که لاکپشت دانا رسید
و بهشون گفت چرا از شیر دلیل کارش رو نمیپرسید
اون اینهمه سال ازمون مواظبت کرد و به کسی صدمه نزد
حالا اگه اونو بیرون کنیم
کی از جنگل محافظت کنه
اونموقع جون هممون به خطر میوفته
و شیر اومد و توضیح داد
و حیوانات فهمیدند چون شب بوده و خوب نتونسته ببینه فکر کرده
گاو دشمنه
برای اینکه دیگه این اتفاق نیفته
قرار شد
شبها جغد که خوب میبینه به شیر کمک کنه
تا دیگه این اتفاق تکرار نشه
قصهی ما تموم شد
قصه های خواب جوجه عقاب کله شق
به نام خدای مهربون
یه روزی روزگاری روی یک کوه بلند یه بچه عقاب زندگی میکرد که تازگیها پرواز کردن رو یادگرفته بود و همش اینطرف و اونطرف میرفت
مامانش بهش میگفت، پسرگلم مواظب باش با هرکسی دوست نشی
اما عقاب کوچولو اصلا به حرف مامانش توجهی نمیکرد
یه روز که داشت پرواز میکرد، یه روباهی رو دید
سریع رفت سمتش
روباه که میدونست جوجه عقاب یه روزی بزرگ میشه و سلطان دشت میشه
رو خواست که زمین گیر کنه
یعنی یه بلایی سرش بیاره
برای همین زودی باهاش دوست شد
چندروز که گذشت و حسابی اعتماد بچه عقاب رو جلب کرد
اونو برد کنار یه گیاه سمی و بهش گفت دوست داری زودی بزرگ بشی
عقاب کوچولو گفت چرا که نه، خیلی دوست دارم زود بزرگ بشم و به جاهای دور پرواز کنم
روباه گفت پس باید هروز از این گیاه بخوری
عقاب کوچولو فریب روباه رو خورد و چند روز از اون گیاه استفاده کرد
و بعد چندروز ضعیف شد و دیگه نتونست پرواز کنه
مامان عقاب که نگران پسرش بود با اصرار فهمید که چه اتفاقی برای اون افتاده و روباه فریبش داده
سریع رفت و جغد دانا رو آورد
جغد دانا گفت باید بهش گوشت روباه رو بدید تا زود خوب بشه
مامان عقاب رفت و روباه رو شکار کرد و آورد
روباه دید الانه که خورده بشه
شروع کرد گریه کردن و گفت اگه منو نخورید پادزهر اون گیاه رو براتون میارم
جغد دانا گفت خیلی خوبه برو و زود بیا
مامان عقاب به روباه گفت اگه زود نیای، میام و پیدات میکنم و ایندفعه همونجا میخورمت
روباه گفت نه، قول میدم زود برگردم و رفت
مامان عقاب از جغد دانا پرسید مگه نگفتی درمانش گوشت روباهه
جغد دانا گفت، همینو گفتم اما اینو گفتم تا روباه رو سریع بیاری و اون بترسه و جای پادزهر رو بگه
طولی نکشید روباه با پادزهر برگشت و عقاب کوچولو بعد از چندروزی خوب شد
اما ایندفه حرف مامانش رو آویزهی گوشش کرد که باهرکی خواست دوست بشه اول از مامان یا باباش بپرسه که آیا اون میتونه دوست خوبی براش باشه یا نه
قصهی ما تموم شد
بچه عقابمون زرنگ شد
قصه بچگانه کوتاه زرافه گردن دراز
به نام خدای مهربون
یه روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز قشنگ
یک زرافه گردن دراز زندگی میکرد که با گردنش مشکل داشت
وهمیشه میگفت؛ آخ چرا باید گردنم دراز باشه
وقتی میخواست بین درختها رد بشه گردنش به شاخهها گیر میکرد
یا میخواست با دوستاش صحبت کنه صداشون رو خوب نمیشنید
تا اینکه یه روز گردنش گیر کرد به یک شاخه و شکست
از اون روز دیگه نمیتونست گردنش رو بالا بگیره
گردنش کوچیک شده بود اما مجبور بود علفهای روی زمین که زیر پای همه له شده بودند بخوره
چندروز همینطوری بود
که دیگه خسته شد و گفت خدایا چرا من همش نق میزدم که گردنم درازه
من گردن درازمو میخوام
لاکپشت دانا بهش گفت؛ اگر میخوای گردنت خوب بشه
باید یکماه بخوابی روی زمین و با دوتا چوب میمونها ببندنش و تکون نخوری
زرافه سختش بود اما قبول کرد
یکماه گذشت و گردن زرافه خوب شد و ازاون به بعد دیگه غر نزد
و برگهای تازهی درختها رو میخورد و کیف میکرد.
قصه کودکانه برای خواب : انتخاب بزرگ
به نام خدای مهربون
صبح خیلی زود از خواب بیدارشد دست و صورتش رو شست و نشست کنار مامان و بابا
صبحانهاش رو بهتر از همیشه خورد
زودتر از مامان و بابا آماده شد.
رحمان کوچوک قصهی ما الان هشت سالش شده بود.
مامان بهش گفت؛ مگه نگفتم الان سن شما کمه و نمیتونی رای بدی.
رحمان گفت؛ درسته نمیتونم رای بدم اما میخوام همراهتون بیام و من رای رو بندازم تو صندوق
تا برای آینده آماده بشم و از الان یاد بگیرم.
مامان و بابا خندشون گرفت و بابا گفت؛ پسرگلم این حرفهای بزرگ بزرگ رو از کجا یاد گرفتی؟
رحمان گفت؛ معلممون امروز توی کلاس میخواست یه نماینده انتخاب کنه
دوتا از بچهها داوطلب شدند.
یکیشون خیلی زورگو بود و همهی بچهها رو اذیت میکرد.
بعضی از بچهها چون ازش میترسیدند بهش رای دادند
و بعضیها چون بهشون خوراکی داده بود
بهش رای دادند و اون بیشتر رایها رو آورد
من خیلی ناراحت شدم و ماجرا رو یواشکی به معلم گفتم
معلم هم گفت؛ اشکالی نداره، حالا که رای اینطوری رای آورده
می گذارم یه مدت نماینده باشه تا بچهها نتیجهی انتخاب بدشون رو ببیند
بعد عوضش میکنم.
منم فهمیدم نماینده خیلی مهمه و برای همین از الان میخوام باشما بیام تا یاد بگیرم.
مامان و بابای رحمان از اینکه چنین بچهای دارند کلی خوشحال شدند و همگی باهم رفتند تا رای بدهند
داستان کودکانه کتاب خوب
به نام خدای مهربون
تو یک شهر ساحلی بسیار زیبا دو تا دوست بودن به نامهای محمد و سعید.
این دو تا دوست همیشه باهم به کتاب فروشی و کتابخانهها میرفتند و کتاب میگرفتن
آقا محمد که پسر حرف گوش کنی بود همیشه قبل از کتاب گرفتن از پدر و مادر و معلمش میپرسید چه کتابی برای او خوبه و همون کتاب رو میگرفت و میخواند.
ولی آقا سعیدِ قصه ما به حرف کسی گوش نمیداد و همیشه دنبال کتابهایی میگشت که مفید نبودن یا برای سنِ او خوب نبودند
هرچی محمد به دوستش میگفت این کتابها برای تو خوب نیست ولی سعید گوش نمیداد
سالها گذشت و محمد و سعید بزرگ شدن و با کشتی به مسافرت رفتند
ولی ناگهان هوا طوفانی شد و کشتی غرق شد
محمد که شنا بلد بود سعید رو نجات داد و با شنا به یه جزیره کوچک رسید
محمد بلافاصله شروع کرد به ساختن یه قایق که از تو کتابها یاد گرفته بود
سعید هم برای خودش یه قایق درست کرد و باهم راه افتادن تا به شهر خودشون برگردن
اما بچهها قایق آقا سعید همون اول تو ساحل زیر آب رفت
محمد گفت یادته چقدر گفتم کتابهایی بخون که فایده داشته باشه حالا بیا کمکم کن تا قایق من رو بزرگتر کنیم و باهم به خونه برگردیم
خلاصه محمد و سعید با قایق محمد به خونه رسیدن ولی سعید از اون به بعد فقط کتابهایی رو میخوند که مفید و خوب باشن
قصه ما به سر رسید امیدواریم همیشه سالم و موفق باشید.
قصه ماهی کوچولوی تنها
به نام خدای مهربون
روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی میکردند. هر روز صبح که از خواب بیدار میشدند با هم بازی میکردند تا شب که آنقدر خسته میشدند و نمیدانستند که کجا خوابشان میبرد. بین این ماهیها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با بقیه تفاوت داشت و همیشه بهانه گیری میکرد و با بقیه قهر بود. یک روزی از این روزها بچه ماهیها تصمیم گرفتند که ماهی کوچولو را به بازی راه ندهند تا شاید درس خوبی برایش شود.
در آن روز قبل از این که ماهی کوچولو بهانه گیری کند، دوستانش بهانه گرفتند و با او قهر کردند. ماهی کوچولو هم سرش را پایین انداخت و از بازی بیرون رفت. مدتی در گوشهای نشست و به دوستانش نگاه کرد ولی خیلی زود حوصلهاش سر رفت و به سمت ساحل حرکت کرد.
نزدیک ساحل که شد قورباغهای را دید که روی یک بلندی نشسته و گریه میکرد. از قورباغه پرسید: چرا گریه میکنی؟ چرا تنهایی؟ تو را هم دوستانت توی بازی راه ندادند؟
قورباغه گفت: من از بلندی میترسم. همه پریدند توی آب ولی من نتوانستم. بنابراین آنها همه رفتند و من را تنها گذاشتند.
ماهی کوچولو فکری کرد و گفت: خب قورباغه عزیز، من کمکت میکنم تا بیایی توی آب. ولی به این شرط که من و تو دوستان خوبی برای همدیگر باشیم.
قورباغه گفت: باشه… ولی تو چطوری میخواهی به من کمک کنی؟
ماهی کوچولو رفت و از لاک پشت پیر خواهش کرد که به لب مرداب و زیر بلندی برود تا قورباغه پشت او سوار شود و به داخل آب بیاید. لاک پشت هم این کار را کرد و قورباغه داخل آب پرید. هر دو از لاک پشت تشکر کردند و به وسط مرداب رفتند و مدتی با هم شنا و بازی کردند.
قورباغه یک دفعه دوستانش را دید و آنقدر خوشحال شد که به کل ماهی کوچولو که کمکش کرده بود به داخل آب بیاید را فراموش کرد و به سمت قورباغههای دیگر دوید و رفت.
ماهی کوچولو در آن روز سراغ هر جانوری رفت، آن جانور بعد از مدتی او را رها کرد و به سراغ دوستان خودش رفت.
ماهی کوچولو تنها شده بود و در گوشهای نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد.
در این هنگام چند تا اسب آبی را دید که با همدیگر شاد و خوشحال بازی میکردند و به یاد دوستانش افتاد و با خودش گفت: مثل این که هر کسی باید با همجنس خودش دوست باشد. منم باید بروم پیش دوستانم و قدر آنها را بدانم تا هیچ وقت تنها نباشم.
قصه جدید ببعی چاق و چله
به نام خدای مهربون
یکی بود یکی نبود. توی یک دهکده کوچک چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی میکردند. بین آنها یک گوسفند کوچکی بود به نام ببعی.
ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده بود که حتی راه رفتن هم برایش سخت شده بود.
یک روز چوپان از پنجره خانهاش به گوسفندهایش نگاه میکرد و دید ببعی نمیتواند به خوبی راه برود. فکر کرد موهای گوسفند بلند شده که نمیتواند راه برود، برای همین تصمیم گرفت پشمهایش را کوتاه کند.
فردای آن روز چوپان قیچیاش را برداشت و به سمت طویله رفت. ببعی با دیدن قیچی پا به فرار گذاشت. دوید و دوید تا رسید به چاه آب و رفت روی لبه چاه ایستاد، اما نتوانست خودش را کنترل کند و روی دهانه چاه افتاد و همانجا گیر کرد. چوپان که این صحنه را دید به سمت ببعی دوید. ببعی بیچاره بین زمین و هوا گیر افتاده بود.
چوپان مهربان نزدیک ببعی رفت و برخلاف انتظار گوسفند کوچولو او را نوازش کرد و گفت: آخه کوچولو چرا فرار کردی؟ و بعد ببعی را بغل کرد و به سمت طویله برد.
در میان گوسفندها یک گوسفند پیری بود که همه از او حرف شنوی داشتند. نزدیک ببعی آمد و گفت: پسرم تو با این کارت داشتی خودت را از بین میبردی. خوب نیست که تو اینقدر زود قضاوت میکنی و زود تصمیم میگیری. اگر یک اتفاقی میافتاد، همه ما ناراحت میشدیم.
گوسفندها باید همیشه پشمشان کوتاه باشد تا بدنشان نفس بکشد. چوپان مهربان هم به خاطر ما این کار را میکند. وقتی پشمهایمان کوتاه باشد راحتتر میتوانیم بدویم و راه برویم و تابستان گرم را تحمل کنیم.
چند روز بعد چوپان دوباره به طویله آمد تا پشم گوسفندهایش را کوتاه کند. گوسفندها همه به ترتیب ایستادند تا پشمهایشان را کوتاه کنند. اما ببعی دوباره میترسید و میلرزید. بالاخره نوبت به ببعی رسید. چوپان مهربان به آرامی او را گرفت و پشمهایش را کوتاه کرد.
بعد از این که کارش تمام شد، تمام پشمها را بستهبندی کرد و گوشهای گذاشت. ببعی که خیلی تعجب کرده بود از دوستانش پرسید: پشمها را به کجا میبرند؟
گوسفند پیر گفت: پشمهای ما را میبرند که برای مردم لباس تهیه کنند تا در زمستان بتوانند با آنها خودشان را گرم نگه دارند.
بعد از اینکه پشمهای ببعی کوتاه شدند باز هم گوسفند کوچولو نمیتوانست به خوبی راه برود. چوپان به ببعی گفت که علت این مشکل او چاقی زیادش است. بهتر است که غذایش را کمتر کند تا مانند گوسفندان دیگر بتواند به راحتی راه برود و از محیط اطراف خود همراه با گوسفندان دیگر لذت ببرد.
و ببعی تصمیم گرفت که غذای کمتری بخورد تا مانند دیگر گوسفندان چابک و چالاک شود.
قصه شب پرنده و کفشدوزک
به نام خدای مهربون
یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی میکردند. پرنده کوچولو هم جیک جیککنان اینور و آنور میپرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمتهای جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید میگشت، چون خیلی کنجکاو بود.
یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم میزد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانههای ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.
جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درختها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخهها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوتهها نگاه کرد و همان دانههای قرمز را دید که روی برگها در حال حرکت هستند.
پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که میتوانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانههای قرمز به سمتش حملهور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگهای درختان خودش را پنهان کرد.
پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانههای قرمز نبود.
روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟
پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافهات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!
پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگهای سبز که هم راه میرفتند و هم پرواز میکردند. من از آنها خیلی ترسیدم.
جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.
جغد گفت: یعنی خالهای سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.
جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانیهایش را به من بده تا بهتر راهنماییات کنم.
صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگیاش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانههای قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.
بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشهای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمیخواستم بگیرمت فقط میخواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟
دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و میدانم که پرندهها دشمن ما هستند.
پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من میخواستم باهات دوست بشوم.
کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که میخواستی من را بخوری؟
پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه میکنی ما میتوانیم با هم دوستان خوبی باشیم.
کفشدوزک گفت: نه پرندهها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.
پرنده کوچولو گفت: من به تو قول میدهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم میخواهم دوستان خوبی برای هم باشیم.
داستان کوتاه همسایه کوچولو
به نام خدای مهربون
در کنار یک جنگل زیبا و قشنگ درخت بزرگی زندگی میکرد که شاخههای بلندش را به زیبایی پخش کرده بود. مردمی که به جنگل میآمدند برای فرار از گرمای بسیار شدید خورشید به سایه خنک این درخت پناه میبردند. حتی تعداد بسیار زیادی از پرندگان و موجودات کوچک هم در شاخههای آن زندگی میکردند.
در پای درخت گیاه کوچکی در آمده بود. این گیاه بسیار ظریف و باریک بود و با ملایمترین نسیم بر روی زمین میافتاد.
روزی این دو همسایه کمی با هم صحبت کردند.
درخت تنومند گفت: خب کوچولو، چرا پاهات رو محکم در زمین قرار نمیدی و سرت را با افتخار بالا نمیگیری، همان طوری که من انجام میدم؟
گیاه کوچک با لبخندی گفت: نیازی نیست که این طوری رفتار کنم. فکر میکنم این طوری امنیت بیشتری دارم.
درخت گفت: امنیت بیشتر؟! تو فکر میکنی که از من هم بیشتر امنیت داری؟ میدونی که ریشههای من خیلی عمیق در زمین فرو رفتهاند و تنه من خیلی ضخیم و قوی است؟ حتی اگر دو مرد دستانشان را دور تنه من قرار دهند، نمیتوانند کل تنه من را در دستانشان بگیرند. کسی نمیتواند مرا از ریشهام در بیاورد و سر مرا خم کند و درخت غرغرکنان از گیاه کوچک روی برگرداند.
اما زمان زیادی نگذشت که درخت از حرفهای خود پشیمان شد.
یک روز عصر در جنگل هوا طوفانی شد و درختان را از ریشه کند و تقریبا تمام جنگل را نابود کرد.
وقتی هوا آرام شد، روستاییهایی که در آن حوالی زندگی میکردند از طوفان جان سالم به در بردند. اما درختان قوی و نیرومند از ریشه درآمده بودند و نابود شدند.
طوفان سهمگین گیاه کوچک را کاملا خم کرده بود. اما وقتی طوفان تمام شد، گیاه کوچک آهی کشید و بلند شد. چون هیچ اثری از همسایهاش یعنی آن درخت تنومند نبود.
داستان تصویر رنگی : مداد سیاه و رنگین کمان
به نام خدای مهربون
پسر کوچولو دلش میخواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود.
پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی میکشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه.
مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش میگفت: کاش میتوانستم آسمان نقاشیاش را آبی کنم. جنگل را سبز و دشت را طلایی… اما نمیتوانست. او فقط یک مداد سیاه بود.
پسر کوچولو از صبح تا شب نقاشی میکشید. مداد سیاه کوچک و کوچکتر میشد. سرانجام، خیلی کوچک شد؛ آن قدر که پسر کوچولو نتوانست آن را بین انگشتهایش بگیرد.
پسر کوچولو بغض کرد. مداد را برد و توی باغچه گذاشت. مداد توی دلش گفت: چه قدر مهربان است! حتی دلش نیامد مرا دور بیاندازد و گریهاش گرفت.
همان موقع باران بارید. بعد، رنگین کمان شد. رنگین کمان بالای حیاط کمانه زد. توی باغچه مداد سیاه کوچک را دید که گریه میکرد.
رنگین کمان پرسید: چرا گریه میکنی؟
مداد سیاه گفت: توی این خانه پسر کوچولویی زندگی میکند. پسر کوچولویی که نقاشی را خیلی دوست دارد. دلم میخواست بهترین رنگها را به نقاشیهایش بدهم، اما نتوانستم. همیشه همه چیز را سیاه نقاشی کردم.
رنگین کمان گفت: غصه نخور… تو یک مداد سیاه دوست داشتنی هستی و لبخند زد.
هوا پر از رنگ شد. رنگین کمان از هر رنگ، ذرهای به مداد بخشید. بعد آرام آرام از آن جا رفت.
مداد مثل یک درخت توی باغچه سبز شد. قد کشید. شاخه داد. هر شاخهاش یک مداد کوچک بود. مداد سبز، سرخ، بنفش، آبی…
وقتی پسر کوچولو به حیاط آمد، مداد سیاه کوچکش سبز شده بود. هفت شاخه رنگی هم داشت. هفت تا مداد رنگی قشنگ.
پسر کوچولو کنار باغچه نشست. با تعجب به درخت مداد نگاه کرد. درخت مداد به سمت او خم شد. خودش را تکان داد. مدادهای رنگی مثل میوه پایین افتادند.
پسر کوچولو با شادی مداد رنگیها را از توی باغچه جمع کرد.
مداد سیاه گفت: حالا میتوانی آسمان را آبی بکشی… جنگل را سبز و دشت را طلایی!
آن وقت پسر کوچولو، اولین نقاشی رنگیاش را کشید. یک درخت سیاه که هفت شاخه رنگی داشت.
داستان کوتاه کودکانه با تصویر خرس زورگو
به نام خدای مهربون
آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه.
حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل میفروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن.
خرسه که اصلا حوصله نداشت توی صف وایسه و اصلا هم نمیخواست بابت عسل پول بده با بداخلاقی اومد جلو. ظرف بزرگ عسل رو برداشت و راه افتاد. زنبورا دنبالش رفتن و صدا زدن آقا خرسه، آقا خرسه، اون عسل مال ماست. باید پولشو بدی، باید توی صف وایسی.
خرسه که میخواست زنبورا رو از خودش بترسونه یه غرش کرد و فریاد زد اگه بازم اعتراض کنید، خونتون و کندوهاتونو خراب میکنم. از این به بعد همه عسلهاتون مال منه. فهمیدید؟!
زنبورا که خیلی ترسیده بودن به خونه برگشتن. بچه زنبورا گفتن باید بریم خرسه رو نیش بزنیم. اما زنبورای بزرگتر گفتن نیش زدن آقا خرسه هیچ فایدهای نداره. اون پوست کلفت و سفتی داره.
بالاخره زنبورا به این نتیجه رسیدن تا با کمک همه حیوونای جنگل با خرس زورگو مبارزه کنن. اونا پیش حیوونای جنگل رفتن و کمک خواستن اما هیچ کس قبول نکرد به اونا کمک کنه.
زنبورای بیچاره هم با ناامیدی برگشتن و بساط عسل فروشی رو جمع کردن. اونا دیگه از ترس خرسه جرات نمیکردن عسلهاشونو بفروشن. روز بعد صبح زود که حیوونا برای خرید عسل صبحونه اومدن سراغ کندوهای زنبورا، از عسل خبری نبود. فردا و فرداش هم همینطور.
کم کم حیوونا از اینکه به زنبورا کمک نکرده بودن پشیمون شدن. اینطوری دیگه توی جنگل اثری از عسل نبود. حیوونا به سراغ زنبورا رفتن و گفتن برای همکاری آمادن. همه با هم یه نقشه کشیدن و دست به کار شدن.
صبح دو روز بعد، زنبورا با خیال راحت دوباره شروع به فروش عسل کردن.
آقا خرسه از سر و صدای بیرون متوجه شد که دوباره زنبورا دارن عسل میفروشن.
به سرعت به سمت کندوی زنبورا به راه افتاد. اما همین که داشت نزدیک کندوی زنبورا میشد، یه دفعه افتاد توی یه گودال بزرگ و شروع کرد به دست و پا زدن و فریاد کشیدن.
حیوونا قبل از اینکه خرسه از گودال بیرون بیاد، رفتن کنار جنگل، جایی که یه جاده از اونجا رد شده بود. کنار جاده شروع به جست وخیز و سر و صدا کردن.
اونا بالاخره توجه آدما رو به خودشون جلب کردن. آدما راه افتادن دنبال حیوونا تا خرسه رو توی گودال پیدا کردن. اونا تصمیم گرفتن خرس زورگو رو به باغ وحش شهر تحویل بدن.
خرسه که از جنگل رفت حیوونا یه جشن بزرگ گرفتن. زنبورا هم برای تشکر از همه حیوونای جنگل بهترین ظرف عسلشون رو به این جشن آوردن و با اون از همه پذیرایی کردن. از اون روز تا حالا زنبورا همیشه به همه حیوونای جنگل عسل میفروشن و همه برای صبحانه عسل خوش طعم دارن.
قصه شبانه سرگردانی پسر هیزمشکن در جنگل
به نام خدای مهربون
هر روز غروب که میشد پژمان کوچولو دست از بازی میکشید و به اتاق میرفت ولی چون هیچ خواهر و برادری نداشت دلش تنگ میشد و میخواست که با کسی حرف بزند.
مادر پژمان که بیشتر وقتها سرگرم انجام کارها بود، وقت و حوصله کافی برای حرف زدن با او را نداشت به همین خاطر بود که پژمان به یاد پدرش میافتاد. مدتها بود که پدر پژمان از او خداحافظی کرده و رفته بود.
پژمان هر روز سراغ پدر را از مادر میگرفت تا اینکه کم کم دلتنگیهایش زیادتر شد. هر چند که گاهی با پدر تلفنی حرف میزد، ولی با این حال او میخواست که پدرش در خانه و پیش آنها باشد.
دلواپسیهای پژمان کوچولو هر روز بیشتر و بیشتر شد تا اینکه پژمان کوچولو دیگر نتوانست این دوری و ناراحتی را تحمل کند، به خاطر همین هم به سختی مریض شد.
مادر پژمان که او را خیلی دوست داشت، یک شب که کنار رختخواب او نشسته بود، برای او قصه پسرکی را تعریف کرد که در یک کوهستان بزرگ و جنگلی گم شده بود.
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
در یک کوهستان بزرگ و پر از درخت یک پسر کوچولو با پدرش که هیزمشکن بود راه افتادند. آنها میخواستند به اندازه کافی هیزم جمع کنند تا تمام زمستان بتوانند کلبه چوبیشان را گرم نگه دارند. پدر که تبر بزرگی را برداشته بود و کوله پشتی را پر از آذوقه کرده بود از همان اول به پسرش گفته بود:
خداداد پسرم، اگر در میان درختان این جنگل کوهستانی از من دور ماندی، یک وقت راه نیفتی و به هر طرفی بروی. تو باید همانجا باشی تا من برگردم و تو را پیدا کنم.
خداداد به حرفهای پدرش گوش کرد. چند روزی بود که آنها در جنگل میگشتند و درختهایی را که خشک شده بودند، با تبر تکه تکه میکردند و بعد هم دور آن را با طناب میبستند و آماده میکردند که به کلبه چوبیشان ببرند.
تا اینکه یک روز صبح وقتی خداداد چشم باز کرد، پدرش را ندید.
کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد، چند بار پدرش را با صدای بلند، صدا کرد، ولی وقتی هیچ جوابی نشنید، آرام آرام دلش پر از ترس شد.
او با خودش فکر کرد: یعنی چه اتفاقی افتاده که از پدرم هیچ خبری نیست؟ چرا پدر من را از خواب بیدار نکرد و با خودش نبرد؟
خداداد با به یاد آوردن این مساله تصمیم گرفت که به طرف جایی که اول بود، راه بیفتد. هنوز آن تخته سنگ را که کنار یک درخت خیلی بلند بود، به یاد داشت.
حتما میتوانست خاکستر آتشی را که شب گذشته با پدر روشن کرده بودند، پیدا کند. برای همین بود که او دوباره شروع به جستجو در جنگل کرد. ولی این کار او هم بیفایده بود.
هوای درون جنگل کم کم داشت تاریک میشد. هر چه هوا تاریکتر میشد، خداداد بیشتر احساس خستگی و گرسنگی میکرد. بالاخره خداداد از شدت خستگی زیر یک درخت نشست. در همین لحظه بود که ترس تمام قلبش را پر کرد. او نمیدانست باید چکار کند.
قطرههای اشک او سرازیر شده بود. پسر کوچولو همانجا زیر درخت بعد از دقایقی به خواب رفت. نیمههای شب بود که از شدت سرما از خواب پرید و دوباره به یادش آمد که از پدرش دور مانده است.
یک دفعه فکری به ذهنش رسید. در این چند روزی که در جنگل بودند پدر دو سنگ چخماق به او داده بود و هر بار از به هم زدن آن سنگها آتش درست میکرد. دستهای کوچکش را در جیب لباسش کرد. سنگها را بیرون آورد و مثل پدر شروع به زدن آنها به هم کرد.
بعد از چند دقیقه خداداد توانست برای خودش آتشی درست کند. کنار آتش که نشست کمی گرم شد. او میدانست که شعلههای آتش باعث میشود حیواناتی که درون جنگل زندگی میکنند به او نزدیک نشوند.
با روشن شدن هوا خداداد دوباره به فکر افتاد که به جستجوی پدرش برود. او این بار از میوههای درختان جنگلی شروع به خوردن کرد. او سعی میکرد تمام کارهایی را که پدر در این روزها در جنگل انجام میداد، به یاد بیاورد.
آن روز هم او اگر چه تا غروب در جنگل به دنبال پدر گشت ولی نتوانست او را پیدا کند. شب دوم او آتشی بزرگتر درست کرد.
روز سوم بود که خداداد از این شرایط خسته شده بود. هر چند توانسته بود خودش را گرم و سیر نگه دارد ولی دلش برای پدر تنگ شده بود.
دوباره زیر یک درخت نشست و به فکر رفت. به یاد روزهایی افتاد که کنار پدر و مادرش درون کلبه چوبیشان زندگی میکردند. به یاد مرغ و خروسهایشان افتاد. اشک چشمانش را پر کرده بود و دیگر نمیدانست که باید چکار کند.
آن شب هم آتش بزرگی درست کرد و کنار آن نشست. نمیدانست تا چند روز دیگر این شرایط ادامه دارد. اما یک دفعه به یاد حرفهای مادرش افتاد.
مادر به او گفته بود هر وقت که دلت گرفت، آرزویت را کف دستهایت بگذار، چشمانت را ببند و بعد از خدا آن را بخواه. آخر هم آن را با تمام قدرتی که داری به طرف آسمان فوت کن.
خداداد در حالی که اشک میریخت، آرزویش را که بازگشت پدر بود، در کف دستش تصور کرد. بعد چشمهایش را بست و با خدا شروع به حرف زدن کرد. او از خدا خواست که هر چه سریعتر پدرش را به او برساند.
بعد هم همان طور که مادرش گفته بود، دستش را به طرف آسمان بالا برد و با تمام قدرتی که داشت آرزویش را به طرف آسمان فوت کرد.
صبح زود بود که با صدای آواز یک پرنده بیدار شد، احساس کرد که بوی عطر خوبی به مشامش میرسد. فکر کرد که خواب میبیند، برای همین یک بار دیگر بو کشید. آرام چشمایش را باز کرد. آتشی که دیشب روشن کرده بود، هنوز خاموش نشده بود. ظرف کوچکشان روی آتش بود و پدر با همان لبخند همیشگی کنار آتش نشسته بود.
خداداد خودش را در آغوش پدر انداخت و شروع به گریه کرد.
هیزمشکن در حالی که موهای او را نوازش میکرد گفت: پسرم گفته بودم که از جایی که هستی تکان نخور. من برای شکستن هیزم کمی از تو دور شده بودم و چون خواب بودی نمیخواستم که بیدارت کنم. ولی این دوری درس خوبی برای تو بود. تو یاد گرفتی که چطور از خودت مراقبت کنی. این دوری باعث شد که تو مرد شوی.
هیزمشکن و پسرش همان روز به طرف کلبه چوبیشان راه افتادند. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
پژمان با تمام شدن قصه به خداداد فکر کرد. او هم دوست داشت تا بازگشتن پدرش مرد شود. او باید بزرگ میشد. برای همین بود که پژمان تصمیم بزرگی گرفت. او میخواست با تمام مشکلاتی که داشت تا بازگشت پدر صبر کند.
چند روز بعد بود که پژمان آرزوی بازگشت پدر را در کف دستش گذاشت و از خدا خواست که پدرش به خانه برگردد. بعد هم دستش را به طرف آسمان گرفت و آن را با تمام قدرتی که داشت فوت کرد.
آخر هفته وقتی صدای زنگ آپارتمان به گوش رسید و پژمان در را باز کرد، باور نمیکرد که پدر از مأموریت برگشته و خدا آرزوی او را برآورده کرده است.
داستانک دختر خنده رو و موش زبل
به نام خدای مهربون
یکی بود، یکی نبود. دختری بود که شبیه هیچ کس نبود.
او روی سرش اصلا مو نداشت. اما یک کله گرد و قشنگ داشت. دخترک خیلی کم میخندید، اما وقتی میخندید، چهار تا پروانه رنگارنگ، بال بال زنان میآمدند و خندهاش را تماشا میکردند.
یک روز، دخترک، موش زبلی را دید که یک سیب را قل قل هول میداد تا به لانهاش ببرد. سیب قل میخورد و این طرف میرفت. بعد قل میخورد و آن طرف میرفت.
موشی، دنبال سیب این طرف میدوید و بعد هم آن طرف میدوید. دخترک از کارهای موشی آنقدر خندید آنقدر خندید که ده تا پروانه آمدند و خندهاش را تماشا کردند!
موشی صدای خنده دخترک را شنید و به او نگاه کرد: «وای! چه دختر قشنگی!» بعد برای اینکه بتواند دخترک را بهتر ببیند، سرش را بالا گرفت و عقب عقب رفت تا اینکه تالاپ، از پشت افتاد روی زمین!
این طرفی شد، آن طرفی شد، تا بالاخره از جایش بلند شد. دخترک به سر موشی دستی کشید و دوباره خندید.
این بار بیست پروانه دیگر هم آمدند و خنده قشنگ او را تماشا کردند.
موشی با خودش فکر کرد که اگر از سیب بالا برود و روی آن بنشیند، میتواند دخترک را بهتر ببیند، پس تصمیم گرفت از سیب بالا برود، اما همین که سوار سیب شد، سیب قل خورد و موشی هم با سیب قل خورد و رفت و رفت آن طرف اتاق.
صدای خنده دخترک همه جا پیچید و یک لحظه بعد، اتاق پر شد از پروانه. آنها روی سر و شانههای دخترک نشستند.
موشی هیچ وقت دختری به این قشنگی ندیده بود. موش، سیب را رها کرد و رفت جلوی پای دخترک ایستاد و دستهایش را بالا گرفت.
دخترک موش را از زمین برداشت و به او نگاه کرد. موش خندید و آنها با هم دوست شدند.
حالا یک دختر بود که شبیه هیچ کس نبود. یک موش بود که زبل و بامزه بود! و یک عالمه پروانه بودند که همه با هم خوش و خندان و شاد، زندگی میکردند!
داستان مخصوص کودک ابر کوچولو و مامانش
به نام خدای مهربون
ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟
ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل میدهد و میزند به ابرهای دیگر.
مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟
چشمهای ابر کوچولو برق زد. آرزو داشت باران شود. برود روی زمین. گلهای کوچولو را آب بدهد. با قطرههای توی رودخانه همبازی شود.
ابر کوچولو گفت: دوست دارم باران شوم.
مامان ابر گفت: او، تو و ابرهای دیگر را به طرف همدیگر هُل میدهد تا رعد و برق شود. رعد و برق هم که بشود شما باران میشوید.
ابر کوچولو گفت: چه خوب! در همین وقت سر و کله باد پیدا شد. با دیدن ابر کوچولو و مامانش گفت: آمادهاید باران شوید؟
ابر کوچولو و مامانش فریاد زدند: بله!
باد آن دو تا را با دستهای قویاش گرفت و هُل داد طرف ابرهای دیگر. ابرها که به همدیگر خوردند، از شادی و هیجان فریاد زدند.
همه جا یک لحظه روشن شد. ابر کوچولو به مامانش گفت: چه قدر رعد و برق قشنگ است!
مامان ابر گفت: آره عزیزم! الان دیگر باران میشویم.
ابر کوچولو و مامانش باران شدند و بر روی زمین و گلها باریدند و یک رنگین کمان بسیار زیبا به وجود آوردند.
داستان شب ماهی و ماه
به نام خدای مهربون
یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی میکرد.
حوض در حیاط خانهای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمیکرد.
ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد.
یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید که بازی نمیکند و شاد نیست. ماه پرسید: چرا بازی نمیکنی؟
ماهی گفت: همه مرا فراموش کردهاند و من تنها و گرسنه مانده ام.
ماه گفت: خدا هرگز کسی را فراموش نمیکند. تو تنها نیستی. او همیشه به تو نگاه میکند. خوشحال باش و خدا را خوشحال کن.
فردای آن روز کلاغی به کنار حوض آمد. تکه نان خشک بزرگی را به منقار گرفته بود.
کلاغ تکه نان را در آب فرو کرد تا نان خشک، نرم شود. کمی از نان خیس شد و افتاد توی آب.
ماهی کوچولو با خوشحالی به طرف آن رفت و نان خیس شده را با لذت خورد. نان خیلی خوشمزه بود و ماهی حسابی سیر شد. کلاغ هم بقیه نان را خورد و رفت.
از آن روز به بعد، کلاغ، هر روز با تکهای نان خشک به کنار حوض میآمد و آن را در آب حوض خیس میکرد. ماهی سهم خود را میخورد و کلاغ هم سهم خود را.
ماه به ماهی نگاه میکرد، میدانست که خدا به او نگاه میکند. ماهی تنها نبود، همان طور که کلاغ تنها نبود. خدا همیشه با آنها بود.
داستان کودکا خروس بیمحل
به نام خدای مهربون
یکی بود یکی نبود، در یک روستای سرسبز، مردی زندگی میکرد که خروس کوچکی داشت. وقتی شب فرا میرسید، مرد خروس را میگرفت و در خانه مرغهایش میگذاشت تا از چنگ روباه مکار در امان باشد. مرد گفت: آه، چقدر خستهام. بهتره امشب خوابی طولانی داشته باشم. بعدش به تخت خوابش رفت و خوابید. فردای آن روز، خروس و کوچک خیلی زود از خواب بیدار شد از خانه مرغها به بیرون پرید و بر روی نردهای کنار اتاق خواب مرد نشست. بالی به هم زد، سینهاش را جلو آورد، چشمهایش را بست و با تمام قدرت خواند: ” قوقولی قوقو – قوقولی قوقووووووو ”
مرد با صدای بلند خروس بیدار شده بود با عصبانیت به خروس گفت: ” از این جا بروای خروس بیمحل “. خروس وقتی عصبانیت مرد را دید تا میتوانست تند تند از آن محل دور شد
مرد که از خواب بیدار شده بود و دیگر خوابش نمیبرد به خودش گفت:” بهتر است به مزرعهام بروم و آن جا کشاورزی کنم امان از دست این خروس، بیشتر از این نمیتوانم بخوابم ” بیلش را برداشت و به طرف مزرعه به راه افتاد
شب بعد مرد خروس را در طویله گوسفندها گذاشت. با خود گفت: ” خیلی خستهام، یک خواب طولانی خستگی من را برطرف میکند. ” خروس باز هم صبح خیلی زود از خواب بیدار شد. از طویله گوسفندها به بیرون پرید و روی نرده کنار خانهی مرد نشست.
بالی به هم زد، چشمهایش را بست و با صدای بلندی شروع به خواندن کردقوقولی قوقوووووووو – قوقولی قوقووووووووو “
مرد باز هم با صدای خروس از خواب بیدار شد و با عصبانیت فریاد زد:” از این جا بروای خروس بیمحل من از دست تو خواب راحتی ندارم. ” خروس هم که خیلی ترسیده بود با قدرت هر چه تمامتر فرار کرد
مرد به تخت خواب رفت، اما هر کاری کرد خوابش نبرد. تصمیم گرفت که به مزرعه برود و کشاورزی کند. علفهای هرز را هرس کند. توت فرنگیها را بچیند
شب بعد خروس را در انبار علوفه گذاشت. با خودش گفت: ” خیلی خستهام، امشب دیگر با خیال راحت تا صبح میخوابم و از خروس بدصدا هم خبری نیست ” باز هم صبح خیلی زود خروس از خواب بیدار شد و از پنجره انبار به بیرون پرید. روی نرده کنار خانه مرد نشست، بالی به هم زد، چشمهایش را بست و شروع به خواندن کرد: ” قوقولی قوقوووووووو – قوقولی قوقوووووووو “
مرد که این بار خیلی عصبانیتر از قبل شده بود تصمیم گرفت خروس را بفروشد
صبح زود خروس را به بازار برد و به کشاورزی دیگر که مرغ و خروس زیادی داشت فروخت. آن شب مرد با خیال راحت تا ظهر فردا خوابید و دیگر خروسی نبود که او را صبح زود از خواب بیدار کند
مرد دیگر سراغ مزرعهاش نمیرفت. علفهای هرز تمام مزرعه را فرا گرفته بودند. آن سال مزرعه محصول خوبی نداد و مرد به خاطر خوابیدنش هیچ سودی نبرد.
قصه بلند برای خواب کودکان پیرزن فقیر و گربه
به نام خدای مهربون
یکی بود یکی نبود
پیرزن فقیری بود که توی کلبهی کوچکش یک گربه داشت. گربه همدم پیرزن بود امّا پیرزن غذای به درد بخوری نداشت که به گربه بدهد پیرزن گربه را خیلی دوست داشت.
گربه هم گاه گاهی موشی شکار میکرد و میخورد امّا چون در خانهی پیرزن چیز ی پیدا نمیشد، موشها هم کمتر به کلبهی پیرزن رفت و آمد میکردند گربه هم همیشه گرسنه بود و رنج میکشید یک روز گربه اطراف کلبهی پیرزن گربهی چاقی را دید. آن گربه آن قدر تپل بود که به سختی راه میرفت.
گربهی پیرزن به گربهی چاق گفت: «سلام رفیق تا حالا تو را ندیده بودم» گربهی چاق گفت: «حق داری مرا ندیده باشی من مال این طرفها نیستم آمدهام به یکی از آشنایانم سری بزنم. من در قصر حاکم زندگی میکنم آن جا خوردنیهای زیادی پیدا میشود. آن قدر غذا هست که هم موشها بخورند، هم گربه ها.
گربهی پیرزن آهی کشید و گفت: حاکم این همه گربه را چرا توی قصرش راه داده گربهی چاق گفت: راستش حاکم ما گربهها را به قصرش برده که موشهای قصر را شکار کنیم اما آن قدر خوراکی زیاد است کاری به کار موشها نداریم.
تو هم بیا تا به قصر حاکم برویم و از پس ماندهی غذاها استفاده کنیم، گربه پیرزن خوشحال شد به کلبه برگشت و تصمیمش را به پیرزن گفت: پیرزن ناراحت شد و گفت: «من تو را به خاطر خودت دوست دارم ولی حاکم گربهها را به عنوان شکارچی موش به قصرش راه داده حالا میخواهی بروی برو دلم برایت تنگ میشود» گربه پیرزن با گربه چاق به راه افتادند.
آن روز به حاکم خبر داده بودند که موشها فرش یکی از اتاقهای قصر را جویدهاند حاکم از دست گربهها عصبانی شده بود دستور داده بود که همهی گربهها را از قصر بیرون کنند و اگر گربهای برگشت با تیر بزنند
گربه چاق و گربهی پیرزن بیخبر از همه جا وارد قصر شدند چشم یکی از کارکنان قصر به آنها افتاد و مشغول تیراندازی به طرف گربهها شد به هر طرفی که میرفتند تیری به طرفشان پرتاب میشد گربه چاق خیلی زود هدف تیرها قرار گرفت
اما گربهی لاغر توانست خودش را لابه لای وسایل قصر پنهان کند و از تیر رس مأموران دور بشود. هوا که تاریک شد پاورچین پاورچین از قصر بیرون آمد و به سرعت به طرف کلبهی پیرزن برگشت.
قصه خیلی کوتاه کودکانه مرد ماهیگیر و همسرش
به نام خدای مهربون
روزي روزگاری مردماهیگیری و همسرش در کلبهای نزدیک دریا زندگی میکردند. مرد ماهیگیر هر روز صبح زود برای گرفتن ماهی به دریا میرفت.
روزي از روزها که با قلابش مشغول ماهیگیری بود. قلابش به درون آب کشیده شد.
ماهيگير به سختی قلابش را بالا کشید و یکدفعه ماهی عجیبی را در انتهای قلاب ديد.
ماهي به ماهیگیر گفت: لطفا اجازه من بروم زیرا که من یک ماهی واقعی نیستم و یک فرشته هستم.
ماهيگير به ماهی گفت: نیاز نیست که از من خواهش کنی تا اینکار را برای تو انجام بدهم.
من خیلی خوشحال میشوم که یک ماهی سخنگو را رها کنم تا آزاد زندگی کند.
ماهيگير، ماهی را آزاد کرد و ماهی داخل آب پرید.
مرد ماهیگیر وقتی به خانه برگشت، داستان آن ماهی عجیب را برای همسرش تعریف کرد. همسرش گفت: تو چنین ماهی عجیبی را ول کردی و از او نخواستی که آرزویت را برآورده کند.
مرد پرسید: چه آرزویی؟
زن گفت: اینکه یک خانه زیبا و قشنگ بجای این آلونک داشته باشیم.
مرد به کنار دریا برگشت که حالا به رنگ سبز در آمده بود. او با صدای بلند ماهی را صدا کرد: ای ماهی من برگشتهام تا از تو تقاضایی کنم. ماهی سر از آب بیرون آورد و گفت: بگو چه خواستهای داری؟
مرد گفت: همسر من که ایزابل نام دارد دوست دارد که در خانهای زیبا زندگی کند و این کلبه را دوست ندارد.
ماهي گفت: مرد به خانه برگردد که خواسته تو برآورده شد.
هنگامي که مرد به خانه برگشت، خانه زیبایی با چند اتاق و شومینه دید. همسرش به او گفت: حالا بهتر نشد؟
مرد گفت: دیگر میتوانیم خشنود و راحت زندگی کنیم.
همه چیز تا یکی دو ماه اول خوب بود ولی کم کم زن شروع به ناراحتی کرد.
تعداد اتاقهای این خانه کم است، باغچه
خلاصه مرد ماهیگیر با اصرار زنش به دریا برگشت و ماهی شگفتانگیز را صدا كرد
ماهي از آب بیرون آمد گفت: چه میخواهی؟
ماهيگير گفت: همسر من به این چیزهایی که داریم راضی نیست او یک کاخ سنگی میخواهد.
ماهي گفت: به خانهات برگرد که همسرت جلوی در خانه منتظر توست.
زن جلوی در خانه ایستاده بود و تا مرد را دید گفت: زیبا نیست؟
مرد کاخ زیبایی را دید که چندین اتاق و میزهایی طلایی در آن بود. پشت قصر باغ و پارک بزرگی به اندازه چند کیلومتر بود.
در حیاط خلوت قصر یک اصطبل پر از اسب و یک طویله پر از گاو قرار داشت
شب شده بود هنگام خواب مرد پیش خودش فکر کرد که برای همیشه در این مکان زیبا زندگی خوب و خوشی را خواهند داشت و با این امید بخواب رفت.
ولي صبح همسرش او را با ناراحتی صدا کرد و گفت: بیدار شو.
مرد با تعجب به همسرش نگاه كرد.
همسرش گفت: من از این شرایط راضی نیستم. من تصمیم گرفتم که ملکه این سرزمین شوم و تو هم پادشاه آن شوی!
ماهيگير گفت: ولی من دلم نمیخواهد پادشاه باشم.
زن گفت: اشکال ندارد خودم شاه میشوم
، پیش ماهی برو و بگو خواسته مرا برآورده کند.
مرد، غمگین و ناراحت به دریا رفت و ماهی را صدا کرد و خواسته زنش را گفت.
ماهي گفت: به خانه برو که زنت پادشاه شده است.
مرد وقتی همسرش را دید به او گفت: حالا که پادشاه شدی دیگر نباید آرزویی داشته باشی.
زن در حالیکه نشسته بود و فکر میکرد گفت: پادشاهی خوب است ولی کافی نیست من باید امپراطور شوم
مرد هر کار کرد تا زنش از این کار پشیمان شود، نشد که نشد و زنش که پادشاه بود به او دستور داد که پیش ماهی برود و آرزویش را بگويد
مرد دست و پایش میلرزید ولی مجبور بود که ماهی را صدا کند.
به ماهی گفت: همسرم ایزابل از آنچه که دارد راضی نیست او میخواهد امپراطور شود.
ماهي به او گفت: به خانه برگرد که او امپراطور شده است
مرد وقتی نزد همسرش برگشت به او گفت: حالا تو امپراطور هستی و حالا تو قدرتمندترین فرد هستی.
زن گفت: باید فكركنم
شب شد ولی زن خوابش نمیبرد، او هنوز راضی نبود.
زن، شوهرش را بیدار کرد و گفت: نزد ماهی برو و بگو که من میخواهم از ماه و خورشید هم قدرت بیشتری داشته باشم
مرد گفت: ولی ماهی نمیتواند این کار را انجام دهد.
زن به مرد که ترسیده بود نگاه کرد و گفت: من میخواهم قدرت خدا را داشته باشم.
چرا باید خورشید طلوع کند بدون آنکه از من اجازه بگيرد
مرد ماهیگیر از ترس میلرزید و در دریای طوفانی وحشتناک که هیچ صدایی شنیده نمیشد، ماهی را صدا كرد
ماهي دوباره پیداش شد.
مرد گفت: همسر من ایزابل میخواهد که قدرت خدایی داشته باشد.
ماهي فکری کرد و گفت: به خانهات به همان کلبه کوچکت برگرد
وقتي مرد به خانه رسید، از آن قصر و کاخ خبری نبود و همه چیز به حالت اولش برگشته بود
از این که تا پایان مطلب داستان های کوتاه کودکانه از ماگرتا همراه ما بودید سپاسگزاریم؛ شما عزیزان میتوانید سوالات، پیشنهادات و انتقادات خود را در زمینه با این مطلب قصه های کودکانه برای خواب و سایر مطالب ارائه شده از طریق بخش نظرات به اطلاع ما و سایر کاربران برسانید.
ممنون عالییی
وای عالییییییی شما هم دروس کلاسـ چهارم وسولات رو میرسد و هم اینا ممممنوننن
ععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
خوش باشی
ممنونم عالی بود
بله حق باشما است
سلام منم مبینا جان واقن
عالیه خیلی خیلی عالیه ممنون از داستاناتون
عالیه این داستانا واقعا عالیه خیلی زیبا و مهیجه