انشا خاطره ای در مورد بازی در یک روز بارانی نگارش پنجم
انشا خاطره ای در مورد بازی در یک روز بارانی نگارش پنجم ؛ در این مطلب از بخش آموزش و پرورش ماگرتا به پاسخ و جواب انشا خاطره ای درباره بازی در یک روز بارانی از صفحه ۲۱ در سوم کتاب نگارش پنجم دبستان پرداخته ایم. در ادامه با ما همراه باشید.
همچنین بخوانید: انشا خاطره ای در مورد سفری که به یادم ماند
انشا درباره خاطره ی بازی در یک روز بارانی صفحه 21 نگارش پنجم
مقدمه: یادم هست سر کلاس نشسته بودیم. معلم خیلی بی حوصله بود و البته درس هم خسته کننده بود. یکی از دوستانم که کنار پنجره نشسته بود به من نگاه کرد با اشاره نگاه به من فهماند که بیرون باران میبارد! این چه فایده ای می تواند داشته باشد؟ یکی دیگر از دوستانم به من مشتی زد (تنه ای) و گفت من یک ایده دارم! پچ پچ میان من و دوستانم بالا گرفت و نقشهای جنجالی و در عین حال پر ریسک را طراحی کردیم.
بدنه انشا: پریا دستش را بلند کرد و از معلم خواست کلاس را ترک کند. معلم درخواست او را پذیرفت. چند دقیقه بعد نوبت به دوست دیگرم رسید. معلم با اکراه اجازه داد که او نیز کلاس را ترک کند. اما وقتی نوبت به من رسید، او تاکید کرد که پس از بازگشت دانش آموزان دیگر کلاس را ترک کنم. اما ناامید نشدم و منتظر ماندم. آنها به این زودی برنمی گشتند، باید فکری می کردم. در حالی که معلم روی تخته سیاه می نوشت و من را نمی دید، به آرامی به سمت میز رفتم.
همچنین بخوانید: انشا در مورد خاطره یک روز بارانی
شانس با من یار بود و صندلی من از درب کلاس دور نبود. آماده بودم و لحظه ای که معلم مشغول حل مسئله روی تخته بود، به آرامی در را باز کردم و از کلاس خارج شدم! از پله ها که یکی یکی پایین میرفتم از خدا میخواستم به این زودی متوجه نبودنم نشه. در واقع، امید زیادی وجود داشت، زیرا معلم ما آن روز بی حوصله و کم توجه به نظر می رسید.
به حیاط رسیدم، خدمتکار مدرسه مرا دید و به من نگاه کرد. اما از کنارش گذشتم و دوستم را پیدا کردم. آنها دنبال هم گذاشته و زیر باران آهسته میدویدند. انگار بدون من جمعشان کامل نمی شد. آمدم و با صدای گرگ دنبالشان رفتم. همه دویدند و موجی از خنده و هیجان به راه افتاد. داشتم میدویدم که به یک مانع با روپوش مشکی برخوردم! نگاه کردم. ناظم مدرسه بود که بازی ما را متوقف کرده و نگاهش پر از خط و نشان بود!
نتیجه گیری: بازی گرگم به هوای ما زیر باران زیاد دوام نیاورد و با اخطار ناظم به کلاس برگشتیم. معلم همچنان در حال حل مساله روی تخته بود و سه دانش آموز خیس و نامرتب را دوباره به کلاس خود پذیرفت. حیف که ما نتوانستیم در آن روز در فصل بارانی بیشتر بدویم و نتوانستیم بازی های دیگر را با هم انجام دهیم، مثلاً توپ بازی کنیم. به خودم قول دادم اگر روزی ناظم شدم، در روزهای بارانی دانش آموزان را به حیاط مدرسه ببرم و توپ های زیادی به آنها بدهم تا هزاران بار زیر باران شوت بزنند و لذت آن را تجربه کنند.
همچنین بخوانید: انشا خاطره ای درباره روزی که به کلاس اول دبستان رفتم نگارش پنجم
جواب سوال های درس سوم نگارش پنجم
توجه: شما دانش آموزان پایه پنجم دبستان عزیز اگر می خواهید به راحتی به جواب های کتاب نگارش فارسی پنجم ابتدایی دسترسی داشته باشید، تنها کافیه جواب درس مورد نظرتان را به همراه عبارت « ماگرتا » در گوگل جست و جو کنید.
در این مقاله جواب تمرین انشا درباره خاطره در مورد بازی در یک روز بارانی از صفحه 21 درس 3 نگارش پنجم ابتدایی را به صورت کامل بررسی کردیم ، شما دانش آموزان عزیز می توانید از قسمت دیدگاه، نظرات خود را با دیگران به اشتراک بگذارید.