اشعار طنز عبید زاکانی ⚡️ گلچینی از بهترین شعرهای بامزه
گلچینی از بهترین اشعار طنزگونه و بامزه عبید زاکانی
خواجه نظام الدین عبیدالله زاکانی، از چهره های برجسته ادبیات ایران در قرن هشتم هجری ، توجه زیادی به زندگی اجتماعی و فرهنگی مردم داشت و با قلم انتقادی، تند و طنز خود مسائل و مشکلات مردم را به گوش سیاستمداران می رساند.
در ادامه گلچینی از بهترین اشعار طنز عبید زاکانی را در شعر ماگرتا جمع آور کرده ایم پس با ما همراه باشید.
شعر پیشنهادی : شعر مولانا در مورد دوست خوب
اشعار طنز عبید زاکانی
شعر موش و گربه زاکانی
اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانیای خردمند عاقل و دانا
قصهٔ موش و گربه برخوانا
قصهٔ موش و گربهٔ منظوم
گوش کن همچو در غلطانااز قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینهاش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانااز غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزاناروزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا
در پس خم نموده بود کمین
همچو دزدی که در بیاباناناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غراناگفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیداناگربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهاناموش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا
مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستاناگربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبهٔ مسلماناگربه آنموش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا
دست و رو را بشست و مسح کشید
ورد میخواند همچو ملانابار الها که توبه کردم من
ندرم موش را بدندانا
بهر این خون ناحق ای خلاق
من تصدق دهم دو من ناناآنقدر لابه کرد و زاری کردی
تا بحدی که گشت گریانا
موشکی بود در پس منبر
زود برد این خبر بموشانامژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانااین خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزیده برجستند
هر یکی کدخدا و دهقانابرگرفتند بهر گربه ز مهر
هر یکی تحفههای الوانا
آن یکی شیشهٔ شراب به کف
وان دگر برههای بریاناآن یکی طشتکی پر از کشمش
وان دگر یک طبق ز خرمانا
آن یکی ظرفی از پنیر به دست
وان دگر ماست با کره ناناآن یکی خوانچه پلو بر سر
افشره آب لیمو عمانا
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احساناعرض کردند با هزار ادب
کای فدای رهت همه جانا
لایق خدمت تو پیشکشی
کردهایم ما قبول فرماناگربه چون موشکان بدید بخواند
رزقکم فی السماء حقانا
من گرسنه بسی بسر بردم
رزقم امروز شد فراواناروزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانابعد از آن گفت پیش فرمائید
قدمی چند ای رفیقانا
موشکان جمله پیش میرفتند
تنشان همچو بید لرزاناناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز میدانا
پنج موش گزیده را بگرفت
هر یکی کدخدا و ایلخانادو بدین چنگ و دو بدان چنگال
یک به دندان چو شیر غرانا
آندو موش دگر که جان بردند
زود بردند خبر به موشاناکه چه بنشستهاید ای موشان
خاکتان بر سر ای جوانانا
پنج موش رئیس را بدرید
گربه با چنگها و دنداناموشکان را از این مصیبت و غم
شد لباس همه سیاهانا
خاک بر سر کنان همی گفتند
ای دریغا رئیس موشانابعد از آن متفق شدند که ما
میرویم پای تخت سلطانا
تا بشه عرض حال خویش کنیم
از ستمهای خیل گرباناشاه موشان نشسته بود به تخت
دید از دور خیل موشانا
همه یکباره کردنش تعظیم
کای تو شاهنشهی بدوراناگربه کرده است ظلم بر ماها
ای شهنشه اولوم به قربانا
سالی یکدانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانااین زمان پنج پنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود کای عزیزانامن تلافی به گربه خواهم کرد
که شود داستان به دورانا
بعد یکهفته لشگری آراست
سیصد و سی هزار موشاناهمه با نیزهها و تیر و کمان
همه با سیفهای برانا
فوجهای پیاده از یکسو
تیغها در میانه جولاناچونکه جمع آوری لشگر شد
از خراسان و رشت و گیلانا
یکه موشی وزیر لشگر بود
هوشمند و دلیر و فطاناگفت باید یکی ز ما برود
نزد گربه به شهر کرمانا
یا بیا پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگاناموشکی بود ایلچی ز قدیم
شد روانه به شهر کرمانا
نرم نرمک به گربه حالی کرد
که منم ایلچی ز شاهاناخبر آوردهام برای شما
عزم جنگ کرده شاه موشانا
یا برو پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگاناگربه گفتا که موش گه خورده
من نیایم برون ز کرمانا
لیکن اندر خفا تدارک کرد
لشگر معظمی ز گرباناگربههای براق شیر شکار
از صفاهان و یزد و کرمانا
لشگر گربه چون مهیا شد
داد فرمان به سوی میدانالشگر موشها ز راه کویر
لشگر گربه از کهستانا
در بیابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دلیراناجنگ مغلوبه شد در آن وادی
هر طرف رستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه کشته شدند
که نیاید حساب آساناحملهٔ سخت کرد گربه چو شیر
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکی اسب گربه را پی کرد
گربه شد سرنگون ز زیناناالله الله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبل شادیانه زدند
بهر فتح و ظفر فراواناشاه موشان بشد به فیل سوار
لشگر از پیش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته بهم
با کلاف و طناب و ریسماناشاه گفتا بدار آویزند
این سگ روسیاه نادانا
گربه چون دید شاه موشانرا
غیرتش شد چو دیگ جوشاناهمچو شیری نشست بر زانو
کند آن ریسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد بزمین
که شدندی به خاک یکسانالشگر از یکطرف فراری شد
شاه از یک جهت گریزانا
از میان رفت فیل و فیل سوار
مخزن و تاج و تخت و ایواناهست این قصهٔ عجیب و غریب
یادگار عبید زاکانا
جان من پند گیر از این قصه
که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم کن پسر جانا
گوئی آن یار که هر دو ز غمش خستهتریم
با خبر نیست که ما در غم او بیخبریم
از خیال سر زلفش سر ما پر سوداست
این خیالست که ما از سر او درگذریم
با قد و زلف درازش نظری میبازیم
تا نگویند که ما مردم کوته نظریم
دل فکنده است در این آتش سودا ما را
وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم
عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش
وصل گنجیست که ما ره به سرش مینبریم
جان ما وعده وصلست نه این روح مجاز
تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم
آه و فریاد که از دست بشد کار عبید
یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم
ای عاشقان رویت بر مهر دل نهاده
زنجیریان مویت سرها به باد داده
جان را به کوی جانان چشم خوشت کشیده
وز بند غصه دل را ابروی تو گشاده
با عشق جان ما را سوزیست در گرفته
با اشگ چشم ما را کاریست اوفتاده
تا چشم نیم مستت وسمه نهد بر ابرو
چون دل خلاص یابد زان زلف وانهاده
از وصف آنزنخدان من سادهدل چه گویم
یارب چه لطف دارد آن نازنین ساده
ما را ز ننگ هستی جز می نمیرهاند
صوفی مباش منکر کز باده نیست باده
بخت عبید و وصلت، این دولتم نباشد
در خواب اگر خیالت بینم زهی سعاده
دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود
دودم ز سینه راه ثریا گرفته بودجان را ز روی لعل تو در تنگ آمده
دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بودمیدید شمع در من و میسوخت تا به روز
زآن آتشی که در من شیدا گرفته بوداز دیدهام خیال تو محروم گشت باز
کاطراف خانهاش همه دریا گرفته بودمیخواست خرمی که کند در دلم وطن
تا او رسید لشگر غم جا گرفته بودصبر از برم رمید و مرا بیقرار کرد
گوئی مگر که خاطرش از ما گرفته بودمسکین عبید را غم عشقت بکشت از آنک
او را غریب دیده و تنها گرفته بود
شعر پیشنهادی : اشعار فریدون مشیری
شعرهای بامزه عبید زاکانی
باز ترک عهد و پیمان کرده بود
کشتن ما بر دل آسان کرده بود
دشمنانم بد همی گفتند و او
گوش با گفتار ایشان کرده بود
زلف مشکینش پریشان گشته بود
بس که خاطرها پریشان کرده بود
تا شنیدم آتشی در من فتاد
آنکه بی ما عزم بستان کرده بود
نالهٔ دلسوز ما چون گوش کرد
رحمتی در کار یاران کرده بود
گفت با بیچارگان صلحی کنیم
بخت ما بازش پشیمان کرده بود
خاطرش ناگه برنجید از عبید
بیگناهی کان مسلمان کرده بود
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شود بخت تو فرخنده و پیروزخواهی که شود عید سعیدت همه نوروز
خواهی که شود طالع تو شمع شب افروزخواهی که رسد خلعت و انعام به هر روز
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموزامروز به جز مسخره رندان نپسندند
علم و هنر و فضل بزرگان نپسندندادراک و کمالات به تهران نپسندند
جز مسخره در مجلس اعیان نپسندندرو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شوی با خبر از کار بزرگانشکل تو کند جلوه در انظار بزرگان
چون موش زنی نقب به انبار بزرگانخواهی که شوی محرم اسرار بزرگان
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموزنه درس به کار آید و نه علم ریاضی
نه قاعده مشق و نه مستقبل و ماضینه هندسه و رسم و مساحات اراضی
خواهی که شوی مجتهد و حاجی و قاضیرو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
صد سال اگر درس بخوانی همه هیچ استدر مدرسه یک عمر بمانی همه هیچ است
خود را به حقیقت برسانی همه هیچ استجز مسخرگی هر چه بدانی همه هیچ است
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموزوافور بکش تا بودت ممکن و مقدور
از باده مکن غفلت از چرس مشو دوربنشین به خرابات بزن بربط و تنبور
خواهی که شوی پیش خوانین همه مشهوررو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
در مجلس اعیان همه شب مست گذر کناول چو رسیدی دم در عرعر خرکن
پس گنجفه را از بغل خویش به درکناز باده دماغ همه را تازه و ترکن
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموزهر چند که ریش تو سفید است و قدت خم
رندانه بزن چنگ بر آن طره خم خماز دولت محمود شدی میر مفخم
ای ارفع و ای امجد و ای اکرم و افخمرو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
زنهار که از مجلس و اعضاش مزن دمگر نان تو تلخ است زنانواش مزن دم
گر کفش گران است ز کفاش مزن دمتا هست کباب بره از آش مزن دم
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموزخواهی تو اگر در همه جا راه دهندت
ترفیع مقام و لقب و جاه دهندتزیبا صنمی خوبتر از ماه دهندت
خواهی که زرو سیم شبانگاه دهندترو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شوی محرم آن بزمگه خاصدوری مکن از مطرب و بازیگر و رقاص
اسباب ترقی شودت گنجفه و آسخواهی که شوی زینت بزم همه اشخاص
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموزخواهی تو اگر راحت و آسوده بمانی
رخش طرب اندر همه ایران بدوانیخود را به مقامات مشعشع برسانی
هم داد خود از کهتر و مهتر بستانیرو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز…
حکایت بهشت و جهنم
واعظی بالای منبر از اوصاف و نیک های بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی زد. یکی از حاضرین پای منبر خواست مزه ای بیندازد گفت:ای آقا،شما همیشه از بهشت تعریف می کنید،یک بار هم از جهنم بگویید.
واعظ که حاضر جواب بود گفت: آنجا را که خودتان می روید و می بینید. بهشت است که چون نمی روید لااقل باید وصفش را بشنوید.
خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد
جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن
زیبد آنرا که چنین شکل و شمایل دارد
عاشق دلشده را پند خردمند چه سود
رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد
مبتلائیست که امید خلاصش نبود
هرکه بر پای دل از عشق سلاسل دارد
تا دم بازپسین غرقهٔ دریای غمش
مدعی باشد اگر چشم به ساحل دارد
هرکه خواهد که کند از تو مرادی حاصل
حاصل آنست که اندیشهٔ باطل دارد
میکشد ساعد سیمین تو ما را و عبید
میل بوسیدن سرپنجهٔ قاتل دارد
لعل نوشینش چو خندان میشود
در جهان شکر فراوان میشود
قد او هرگه که جولان میکند
گوییا سرو خرامان میشود
پرتو رویش چو میتابد ز دور
آفتاب از شرم پنهان میشود
قصهٔ زلفش نمیگویم به کس
زآنکه خاطرها پریشان میشود
من نه تنها میشوم حیران او
هرکه او را دید حیران میشود
گرچه میگوید که بنوازم ترا
تا نگه کردی پشیمان میشود
با عبید ار نرم میگردد دلت
کارهای سختش آسان میشود
هرکه را شاهی عالم آرزوست
بندهٔ درگاه سلطان میشود
شاه اویس آن خسرو دریا دلی
کآفتابش بندهٔ فرمان میشود
خسروی کز کلک گوهربار او
کار بیسامان به سامان میشود
از قرض گوید
مردم به عیش و شادی و من در بلای قرض
هریک به کار و باری و من مبتلای قرض
قرض خدا و قرض خلایق به گردنم
آیا ادای فرض کنم یا ادای قرض
خرجم فزون ز غایت و قرضم برون ز حد
فکر از برای خرج کنم یا برای قرض
از هیچ خط نتابم غیر از سجل دین
وز هیچکس ننالم غیر از گوای قرض
در شهر قرض دارم واندر محله قرض
در کوچه قرض دارم واندر سرای قرض
از صبح تا به شام در اندیشه ماندهام
تا خود کجا بیابم ناگه رجای قرض
مردم ز دست قرض گریزان و من به صدق
خواهم پس از نماز و دعا از خدای قرض
عرضم چو آبروی گدایان به باد رفت
از بس که خواستم ز در هر گدای قرض
گر خواجه تربیت نکند نزد پادشا
مسکین عبید چون کند آخر دوای قرض
خواجه علاء دولت و دین آن که جز کفش
هرگز کسی ندید به گیتی سزای قرض
عبید این حرص مال و جاه تاکی
جهان فانیست رو ترک جهان گیر
چو مردان دامن از دنیا بیفشان
وزین گرداب خود را بر کران گیر
ز مسجد رخت بر کوی مغان کش
سرا در کوی صاحب دولتان گیر
شعر پیشنهادی : زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید شیخ بهایی متن کامل شعر
امیدواریم از اشعار طنز عبید زاکانی نهایت استفاده و لذت را برده باشید. اگر شما هم شعر طنزی از زاکانی بلدید آن را در قسمت دیدگاه باری مان بنویسید.