ادبیاتفرهنگ و هنر

اشعار فریدون مشیری ❤️ گلچین بهترین شعرهای کوتاه ، نو و دوبیتی عاشقانه

گنجینه ای از برترین اشعار فریدون مشیری کامل همراه با شعرهای کوتاه، بلند و دوبیتی

اشعار فریدون مشیری و مروری بر زندگی نامه وی : فریدون مشیری متولد 1305 تهران، یکی از چهره های سرشناس ادبیات فارسی است که اشعار وی همواره مورد توجه بسیاری از اهالی ادب و شعر دوستان بوده و هست. 

این شاعر پرآوازه در خانواده ای فرهیخته و ادب دوست تربیت شد و در سال های ابتدایی زندگی اش، با شعرای سرشناس دیگری مثل سیاوش کسرایی هم کلاس و هم دوره بود.

متن شعر گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود قیصر امین پور + فایل صوتی

اشعار فریدون مشیری
اشعار فریدون مشیری

اشعار فریدون مشیری

همان طور که اشاره کردیم، فریدون مشیری جزو شاعرانی است که شعرهای خود را در سبک های کلاسیک و شعرنو سروده است. آثار این هنرمند بزرگ، در دفاتر شعر زیادی موجود است و ما در این بخش از ادبیات ماگرتا، 35 اثر از اشعار فریدون مشیری را برای شما آماده کرده ایم.

بی‌من از کوچه گذرکردی و رفتی
بی‌من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی…
نگت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی


شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می‌خواندم از لایتناهی
آوای تو می‌آردم از شوق به پرواز
شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می‌رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می‌جهد از جان
خوش می‌دهد از گرمی این شوق گواهی

دیدار توگر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هر چه تو گویی و تو خواهی


این دلاویزترین حرف جهان را همه وقت
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو
«دوستم داری؟» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو


گر تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است…!
تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست،
هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است…!
تا که نادان به جهان حکمروایی دارد،
همه جا در نظر مردم دانا قفس است…!


در فرو بسته‌ترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم:
«هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!»

بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار
کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!
وَه چه نیروی شگفت انگیزیست
دستهایی که به هم پیوسته ست…!


دل من دیر زمانیست که می‌پندارد:
بی‌گمان سنگدل است آنکه روا می‌دارد
جان این ساقه نازک را
دانسته
بیازارد! …

«دوستی» نیز گلی است؛
مثل نیلوفر و ناز،
ساقه ترد ظریفی دارد…زندگی، گرمی دل‌های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست…باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه،
عطر افشان
گلباران باد


«در روزهایی که خرمشهر در دست بیگانگان بود»
ای خشمِ به جان تاخته، توفانِ شرر شو
ای بغض گل انداخته، فریاد خطر شو

ای روی بر افروخته، خود پرچمِ ره باش
ای مشت بر افراخته، افراخته‌تر شو
ای حافظِ جانِ وطن، از خانه برون آی
از خانه برون چیست که از خویش به در شو

گر شعله فرو ریزد، بشتاب و میندیش
ور تیغ فرو بارد، ای سینه سپر شو
خاک پدران است که دستِ دگران است
هان‌ای پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو
دیوارِ مصیبت کده‌یِ حوصله بشکن

شرم آیدم از این همه صبرِ تو، ظفر شو
تا خود جگرِ روبهکان را بدرانی
چون شیر در این بیشه سراپای، جگر شو
مسپار وطن را به قضا و قدر‌ای دوست
خود بر سرِ آن، تن به قضا داده، قدر شو

فریاد به فریاد بیفزای، که وقت است
در یک نفس تازه اثرهاست، اثر شو
ایرانی آزاده! جهان چشم به راه است

تک بیت های ناب فریدون مشیری

ایرانِ کهن در خطر افتاده، خبر شو
مشتی خس و خارند، به یک شعله بسوزان
بر ظلمتِ این شامِ سیه فام، سحر شو

چون صبح نشابور، دلی روشن داشت.
بر جان، ز پرند علم، پیراهن داشت.
همواره پیام‌آور بیداری بود،
تاریکی خواب جهل را دشمن داشت.

وارسته‌ی دل به زندگانی بسته.
جز مرگ ز دام هر چه باور رسته.
آن لحظه‌شناسِ دم غنیمت‌دان را،
نیروی یقین به زندگی پیوسته.

بیدارتر از روان بیدار جهان،
با نور خرد رفت به دیدار جهان،
چشم از همه سو گشود در کار جهان،
یک ذرّه نبرد ره به اسرار جهان

هرچند به اسرار جهان راه نبرد،
دانست چگونه راه بایست سپرد،
دانست چگونه خوب می‌باید زیست،
دانست چگونه خوب می‌باید مُرد!

بسیار ز می‌اگر سخن گفت و ستود،
می‌در معنا، نمادی از شادی بود.
دنبال نجات لحظه‌ها می‌گردید
جان را به نشاط، رهبری می‌فرمود.

گر گوش کنی هر سخنش فریاد است
بر خلق، که فریاد به گوشش باد است!
گر در نگری آن‌چه در اندیشه‌ی اوست
پیکار بزرگ داد با بیداد است.


عمر، پا بر دل من می‌نهد و می‌گذرد،
خسته شد چشم من از این همه پاییز و #بهار
نه عجب‌گر نکنم بر گل و گلزار نظر
در بهاری که دلم نشکفد از خنده‌ی یار…


چه کند با رخ پژمرده‌ی من گل به چمن؟
چه کند با دل افسرده‌ی من لاله به باغ؟
من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک؟
وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ؟

عمر، پا بر دل من می‌نهد و می‌گذرد
می‌برد مژده‌ی آزادی زندانی را،
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد
سحری جلوه کند این شب ظلمانی را؛

پنجه‌ی مرگ گرفته‌ست گریبان امید
شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش،
روح آزرده‌ی من می‌رمد از بوی بهار
بی‌تو خاریست به دل، خنده‌ی فروردینش

عمر، پا بر دل من می‌نهد و می‌گذرد
کاروانی همه افسون، همه نیرنگ و فریب!
سال‌ها باغ و بهارم همه تاراج خزان
بخت بد، هرچه کشیدم همه از دست حبیب


دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار
به‌خدا بی‌رخ معشوق، گناه است! گناه!
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق
به هم آمیزد ناگه… دو تبسم: دو نگاه!


نم‌نم بارانِ بهار است و، خاک
چون دل من، تشنه‌ی این نم‌نم است.
از دل خود ظلمت این عهد را
هر چه که در چشمه بشویی کم است.


مست، ز میخانه‌ی نرگس، نسیم
می‌گذرد، تازه و تر، گل نشان.
من، همه‌جا همره اویم، که هست
همسفر و هم‌قدمی گل‌فشان.


باز، مرا باران، از من گرفت
باز، مرا نرگس، از من ربود.

همهمه‌ی ثانیه‌ها را شکست
پنجره‌ی خاطره‌ها را گشود:


در چمنِ پُر سمنِ کودکی
نرگس و نوروز و نسیم و نوید

شادی و لبخند و سرود و امید
نقل و گل و بوسه، هیاهوی عید.


مادرکم –شادروان– چون نسیم–
شیفته‌ی نرگس شیراز بود
«مادر» و «نرگس»، دو نسیم لطیف
در چمن خانه، به پرواز بود.


نیست عجب‌گر نفس نرگسم
این همه جادویی و جان‌پرورست.
بویی از آن آیت خوبی در اوست
راست بگویم: نفسِ مادرست!

دکلمه شعر من نمیدانستم معنی هرگز را هوشنگ ابتهاج

مجموعه گلچین اشعار فریدون مشیری

شعر معروف فریدون مشیری کوچه

بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که: شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من، همه محو تماشای نگاهت

یادم آید: تو به من گفتی:
«از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»

با تو گفتم:«حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پیش تو، هرگز نتوانم
نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم

باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در فتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!»

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم، نرمیدم

رفت در ظلمت شب آن شب و شب‌های دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم…

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

اشعار زیبا و کوتاه فریدون مشیری

تو را می‌توان شنید درین نغمه‌ها هنوز
همان همزبان جان، همان آشنا هنوز
فضا برفکند تیغ، تو افتادی از ستیغ
من و این همه دریغ، در این تنگنا هنوز

تنی مانده بر زمین، بر او دشنه‌های کین
دلی می‌تپد چنین، به عشق شما هنوز
به جا مانده زان سوار، که گم شد درین غبار
سرشکی ستاره وار، به چشمان ما هنوز

نسیمی گذر نکرد، بر این لاله‌های زرد
جز آن تندباد سرد که بارد بلا هنوز
کجا سر دهد نوا؟ همه تیر ناروا
فرو بارد از هوا، بر این بینوا هنوز

نه غم می‌دهد امان، نه می‌گردد آسمان
من و وایِ «دیلمان» به یاد «صبا» هنوز
نیامد سحرگهان، به فریاد همرهان
که پیچیده بر جهان، شب دیرپا هنوز
شکیبی چه پروریم، لهیبی بگستریم
نهیبی برآوریم، نمردیم تا هنوز!


هر روز می‌پرسی که: آیا دوستم داری؟
من جای پاسخ بر نگاهت خیره می‌مانم
تو در نگاه من، چه می‌خوانی، نمی‌دانم
اما به جای من، تو پاسخ می‌دهی: آری
ما هر دو می‌دانیم

چشم و زبان، پنهان و پیدا، رازگویانند
و آن‌ها که دل با یکدیگر دارند
حرف ضمیر دوست را ناگفته می‌دانند
ننوشته می‌خوانند

من «دوست دارم» را
پیوسته در چشم تو می‌خوانم
ناگفته می‌دانم
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند

هرگز نمی‌پرسم
هرگز نمی‌پرسم که: آیا دوستم داری
قلب من و چشم تو می‌گوید به من: آری!


در سکوت دلنشین نیمه شب
می‌گذشتیم از میان کوچه‌ها
راز گویان، هر دو غمگین، هر دو شاد
هر دو بودیم از همه عالم جدا

تکیه بر بازوی من می‌داد گرم
شعله‌ور از سوز خواهش‌ها تنش
لرزشی بر جان من می‌ریخت نرم
ناز آن بازو به بازو رفتنش
در نگاهش با همه پرهیز و شرم

برق می‌زد آرزویی دلنشین
در دل من با همه افسردگی
موج می‌زد اشتیاقی آتشین
زیر نور ماه، دور از چشم غیر
چشم‌ها بر یکدگر می‌دوختیم

هر نفس صد راز می‌گفتیم و باز
در تب ناگفته‌ها می‌سوختیم
نسترن‌ها از سر دیوارها
سر کشیدند از صدای پای ما

ماه می‌پائیدمان از روی بام
عشق می‌جوشید در رگ‌های ما
سایه‌هامان مهربان‌تر، بی‌دریغ
یکدگر را تنگ در بر داشتند

تا میان کوچه‌ای با صد ملال
دست از آغوش هم برداشتند
باز هنگام جدایی در رسید
سینه‌ها لرزان شد و دل‌ها شکست

خنده‌ها در لرزش لب‌ها گریخت
اشک‌ها بر روی رویاها نشست
چشم جان من به ناکامی گریست
برق اشکی در نگاه او دوید

نسترن‌ها سر به زیر انداختند
ماه را ابری به کام خود کشید
تشنه، تنها، خسته جان، آشفته حال

در دل شب می‌سپردم راه خویش
تا بگریم در غمش دیوانه‌وار
خلوتی می‌خواستم دلخواه خویش


ریشه در اعماقِ اقیانوس دارد –شاید–
این گیسو پریشان کرده
بیدِ وحشیِ باران
یا، نه، دریایی‌ست گویی، واژگونه، برفراز شهر،
شهرِ سوگواران.

هر زمانی که فرو می‌بارد از حد بیش
ریشه در من می‌دواند پرسشی پیگیر،
با تشویش:
رنگ این شب‌های وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران؟
چشم‌ها و چشمه‌ها خشک‌اند.

روشنی‌ها محو در تاریکی دلتنگ،
هم‌چنان که نام‌ها در ننگ!
هرچه پیرامون ما رنگ تباهی شد.

آه، باران، ای امیدِ جانِ بیداران!
بر پلیدی‌ها
که ما عمری‌ست در گرداب آن غرقیم
آیا، چیره خواهی شد؟


کتاب را که باز می‌کنی
دو بالِ یک پرنده را گشوده‌ای.

گشوده باد بال‌های مهر او
که جاودانه بر فراز می‌پرد…


کتاب را که باز می‌کنی
دو بالِ یک پرنده را گشوده‌ای
پرنده‌ای که از زمین
تو را به شهرهای دور
تو را به باغ‌های نور می‌برد.

ز هرکجا که بگذرد
به ارمغانی از خرد
به خانه‌ی تو روشنی می‌آورد.
گشوده باد بال‌های مهر او
که جاودانه بر فراز می‌پرد…


دیگر_نیست
آه، آن صدای خوش طنین،
شورآفرین، والا
دیروز با ما بود، دیگر نیست.

این آسمان، این ماه، این کوه، این درختان را
با آن نگاه نازنین،
وان خنده‌ی شیرین
گرم تماشا بود، دیگر نیست.

آن چهره‌ی پر مهر
آن دست گرم
آن قلب پاک
آن عشق
دیروز این جا بود، دیگر نیست.

وقتی سخن می‌گفت
جان‌ها پر از آهنگ و آوا بود،
دیگر نیست.

همراه در یک کاروان بودیم و می‌رفتیم
سیمای او هر گوشه پیدا بود، دیگر نیست.

دنیا، چمن، گل، زندگی، خورشید،
در چشم ما،
تا بود
زیبا بود، دیگر نیست.


دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییزِ غم انگیز.

غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد.

شعر نو کوتاه فریدون مشیری

بر قلّه ایستادم.
آغوش باز کردم.
تن را به باد صبح،
جان را به آفتاب سپردم.

روحِ یگانگی
با مهر، با سپهر،
با سنگ، با نسیم،
با آب، با گیاه،
در تار و پود من جریان یافت!


موجی لطیف، بافته از جوهرِ جهان،
تا عمقِ هفت پرده‌ی تن را ز هم شکافت.

«من» را ز تن ربود!
«ما» ماند،
راه یافته در جاودانگی!


از نگاه یاران به یاران ندا می‌رسد
دوره‌ی رهایی، رهایی فرا می‌رسد
این شب پریشان، پریشان سحر می‌شود
روز نو گل افشان، گل افشان به ما می‌رسد

بخت آن ندارم که یارم کند یاد من
حال من که گوید که گوید به صیاد من
گر چه شد به نیزار گرفتار به بیداد او
عاقبت رسد عشق، رسد عشق، رسد عشق به فریاد من

ساقیا کجایی کجایی که در آتشم
وز غمش ندانی ندانی چه‌ها می‌کشم
ساقی از در و بام در و بام بلا می‌رسد
بر دلم از این عشق ازین عشق چه‌ها می‌رسد


با قلم می‌گویم:
ای همزاد، ای همراه،
ای هم سرنوشت،
هردومان حیران بازی‌های دوران‌های زشت!

شعرهایم را نوشتی،
دست‌خوش!
اشک‌هایم را کجا خواهی نوشت؟!


به لطف کارگزارانِ عهدِ ظلمت و دود
_که از عنایت‌شان می‌رسد به گردون، آه_
کبوتران سپید،
بدل شوند پیاپی به زاغ‌های سیاه!


چون صبح نشابور، دلی روشن داشت.
بر جان، ز پرند علم، پیراهن داشت.
همواره پیام‌آور بیداری بود،
تاریکی خواب جهل را دشمن داشت.

وارسته‌ی دل به زندگانی بسته.
جز مرگ ز دام هر چه باور رسته.
آن لحظه‌شناسِ دم غنیمت‌دان را،
نیروی یقین به زندگی پیوسته.

بیدارتر از روان بیدار جهان،
با نور خرد رفت به دیدار جهان،
چشم از همه سو گشود در کار جهان،
یک ذرّه نبرد ره به اسرار جهان

هرچند به اسرار جهان راه نبرد،
دانست چگونه راه بایست سپرد،
دانست چگونه خوب می‌باید زیست،
دانست چگونه خوب می‌باید مُرد!

بسیار ز می‌اگر سخن گفت و ستود،
می‌در معنا، نمادی از شادی بود.
دنبال نجات لحظه‌ها می‌گردید
جان را به نشاط، رهبری می‌فرمود.

گر گوش کنی هر سخنش فریاد است
بر خلق، که فریاد به گوشش باد است!
گر در نگری آن‌چه در اندیشه‌ی اوست
پیکار بزرگ داد با بیداد است.


غم آمده، غم آمده، انگشت بر در می‌زند
هر ضربه‌ی انگشت او بر سینه خنجر می‌زند
ای دل بکُش یا کشته شو غم را در اینجا ره مده
گر غم از اینجا پا نهد آتش به جان در می‌زند

از غم نیاموزی چرا‌ای دلربا رسم وفا
غم با همه بیگانگی، هر شب به ما سر می‌زند
گاهی بکن یادی ز ما، یا از جفا یا از وفا
دل، لطف و قهرت را بُتا، چون تاج بر سر می‌زند

داند که هر لبخند او با جان من بازی کند
با من چو گردد روبرو لبخند دیگر می‌زند
این بی‌قراری‌های من، اندوه و زاری‌های من
شب زنده‌داری‌های من، بر جانم آذر می‌زند.


ای دوست، چه پرسی تو، که:
«سهراب» کجا رفت؟
سهراب،
«سپهری» شد و
«سر وقتِ خدا» رفت!

او نورِ سحر بود، کزین دشت سفر کرد
او روحِ چمن بود که با بادِ صبا رفت
همراهِ فلق، در افقِ تیره‌ی این شهر
تابید و، به آنجا که قدر گفت و قضا،
رفت.

ناگاه، چو پروانه، سبک‌خیز و سبکبال،
پیدا شد و،
چرخی زد و،
گل گفت و،
هوا رفت!


ای جامه‌ی شعرت، «نخِ آوازِ قناری»
رفتی تو و از باغ و چمن، نور و نوا، رفت…


ای پدر، ای گرانمایه مادر
جان فدای صفای شما باد
با شما از سَر و زَر چه گویم

هستی من فدای شما باد!
با شما، صحبت از «من» خطا رفت
من که باشم؟ بقای شما باد!

دکلمه شعر نشسته ام به در نگاه میکنم هوشنگ ابتهاج

گلچینی از زیباترین اشعار فریدون مشیری

شعر معروف فریدون مشیری گرگ

گفت دانایی که: گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می‌شود انسان پاک

وآنکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان می‌نماید گرگ هست

و آن که با گرگش مدارا می‌کند
خلق و خوی گرگ پیدا می‌کند

در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می‌درند
گرگ‌هاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ‌ها فرمانروایی می‌کنند

وآن ستمکاران که با هم محرم‌اند
گرگ‌هاشان آشنایان هم‌اند

گرگ‌ها همراه و انسان‌ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟

بهترین غزلیات فریدون مشیری

ای اهورا
من که امروز، در باغ گیتی
چون درختی همه برگ و بارَم
رنج‌های گران پدر را

با کدامین زبان پاس دارم
سر به پای پدر می‌گذارم
جان به راه پدر می‌سپارم…


در پهنه‌ی جهان
انسان برای کشتن انسان
تا جبهه می‌رود
انسان برای کشتن انسان
تشویق می‌شود!


درجبهه‌های جنگ
کشتار می‌کنند
یا کشته می‌شوند


تابوت صد هزار جوان را
پیران داغدار
با چشم اشکبار
بردوش می‌کشند
درخاک می‌نهند.

*…آنگاه کودکان را
تعلیم می‌دهند:
یک شاخه از درخت نبایست بشکنند!


من و شب هر دو بر بالین این بیمار بیداریم.
من و شب هر دو حالِ درهَمِ آشفته‌ای داریم.
پریشانیم، دلتنگیم
به خود پیچیده‌تر، از بغضِ خونینِ شباهنگیم.

هوا: دَم کرده، خون‌آلود، آتش‌خیز، آتش‌ریز،
به جانِ این فرو غلتیده در خون
آتش تب تیز!

تنی اینجا به خاک افتاده،
پرپر می‌زند در پیش چشم من
که او را دشنه‌آجین کرده دست دوست یا دشمن
وگر باور توانی کرد دستِ دوست با دشمن!


جهان بی‌مهر می‌ماند که می‌میرد مسیحایی
نگاهی می‌شود ویران که می‌ارزد به دنیایی


من این را نیک می‌دانم، که شب را، ساعتی دیگر،
فروزان آفتابی هست
چون لبخندِ گُل پیروز.

شب آیا هیچ می‌داندگر این بدحال،
نماند تا سحرگاهان
– زبانم لال،

جهان با صد هزاران آفتاب و گُل،
دگر در چشم من تاریکِ تاریک است
چون امروز…

شعر عاشقانه فریدون مشیری

ای دل به کمال عشق آراستمت
وز هرچه به غیر عشق پیراستمت
یک عمر اگر سوختم و کاستمت
امروز چنان شدی که میخواستمت


بی‌صدا، شب تا سحر،
یارانِ خود را خواند و گِرد آورد،
جا به جا،
در راه‌ها،
بر شاخه‌ها،
بر بام‌ها، گسترد! …

صبحگاهان،
شهرِ سرتا پا سیاه از
تیرگی‌های گنهکاران
ناگهان! چون نوعروسی،
در پرندین پوششِ پاک سپیدِ تازه
سر بر کرد.


شهر، اینک دست نیروهای نورانی‌ست.
در پس این چهره‌ی تابنده،
امّا
باطنی تاریک، دودآلود،
ظلمانی‌ست.

گر بخواهد خویشتن را
زین پلیدی هم بپیراید؛
همّتی بی‌حرف، همچون برف،
می‌باید!


می‌رفت و گیسوانِ بلندش را
بر شانه می‌پراکند،
شب را به دوش می‌برد
همراهِ عطرِ عنبرِ سارا.


در موجِ گیسوانِ بلندش
تابیده بود شب را
آرام، مثل زمزمه‌ی آب، می‌گذشت
با اختران به نجوا.


همراهِ گیسوانِ بلندش
خاموش، مثل زیر و بم خواب، می‌گذشت
پشتِ دریچه‌ها
چشم جهانیان به تماشا.


می‌رفت- باشکوه‌تر از شب-
همراهِ گیسوان بلندش
تا باغ‌های روشنِ فردا
یلدا!


در زلال لاجوردین سحرگاهی
پیش از آنی که شوند از خواب خوش بیدار
مرغ یا ماهی
من در ایوان سرای خویشتن

تشنه کامی خسته را مانم درست:
جان به در برده ز صحراهای وهم‌آلود خواب
تن برون آورده از چنگ هیولاهای شب
دور مانده قرن‌ها و قرن‌ها از افتاب


پیش چشمم آسمان: دریای گوهربار
از شراب زندگی‌بخشنده‌ای سرشار


دست‌ها را می‌گشایم،
می‌گشایم بیشتر
آسمان را، چون قدح،
در دست می‌گیرم

وآن زلال ناب را سر می‌کشم،
سر می‌کشم،
تا قطره‌ی آخر…
می‌شوم از روشنی سیراب.


نور، اینک نور، در رگ‌های من جاری است
آه اگر فریادم از این خانه تا کوی و گذر می‌رفت
بانگ بر می‌داشتم:
ای خفتگان، هنگام بیداری است!

بهترین اشعار فریدون مشیری
بهترین اشعار فریدون مشیری

مروری بر زندگینامه فریدون مشیری

فریدون مشیری دوران دبیرستان خود را در مدرسه دارالفنون و ادیب تحصیل نمود و شعرسرایی های وی نیز از همین دوران آغاز شد. فریدون مشیری از پیروان و دنبال کنندگان سبک شعر نیمایی بوده و در این سبک، جزو سرآمدها به شمار می رود. او در شعرهای خود پیام های زیبایی را به مخاطب القا کرده و در بیان بی عدالتی ها و مشکلات جامعه، زبانی بُرنده ای داشته است.

شفافیت و سادگی شعارهای فریدون مشیری یکی از مهم ترین ویژگی های اشعار این شخصیت برجسته ایرانی است که موجب شده افراد زیادی با اشعار وی ارتباط برقرار کنند. همچنین اگر نگاهی به گزیده اشعار فریدون مشیری بیاندازید، بکارگیری واژه ها و اصطلاحات شعر کهن فارسی را احساس خواهید کرد و این ویژگی نیز دیگر خصوصیت متمایز اشعار فریدون مشیری بوده است. 

فریدون مشیری جزو افرادی بود که روحیه بسیار لطیف و هنرمندانه ای داشت. به همین خاطر، هیچوقت در زندگی خود به دنبال زندگی کارمندی و عادی نرفت و همواره سعی در ارتقاء سطح ادبی خود داشت. او پس از اخذ دیپلم، چند مدتی در اداره پست مشغول به کار شد و به طور همزمان به تحصیل در رشته ادبیات دانشگاه تهران پرداخت.

او در این سال ها، در کنار کار و شعر، به انجام اموری مثل خبرنگاری و نویسندگی نیز مشغول شد و در نهایت در 1332 مسئولیت مدیریت صفحه شعر و ادب مجله روشن فکر را برعهده گرفت. فریدون مشیری در اوایل آبان ماه سال 1379 درگذشت و با برگزاری مراسم تشییع ارزشمندی که در آن چهره های شاخصی همچون محمدرضا شجریان حضور داشتند، در قطعه هنرمندان بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.

شعر آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

فعالیت هنری فریدون مشیری

سرودن شعر فریدون مشیری از سنین 15 سالگی آغاز شد. او در این سال ها، در نشریات و مجلات مختلفی اشعار خود را به چاپ رساند و نخستین مجموعه رسمی شعرهای خود را به نام تشنه طوفان در سال 1334 و در 29 سالگی منتشر کرد. اشعار فریدون مشیری به طور کلی در دو سبک شعر نو و کلاسیک دسته بندی می شوند.

در همین راستا، اگر نگاهی به آثار این شاعر بلندآوازه و محبوب بیاندازید، تنوع سبک های مختلف را احساس خواهید کرد. اصلی ترین مضامینی که در اشعار فریدون مشیری به چشم می خورد، مضامین عارفانه، عاشقانه و میهن دوستانه است.

او در بیان مفاهیم اجتماعی مثل دوستی و دشمنی، مهر و محبت، عدالت و احترام و … قلمی بسیار پرمعنا داشت و همواره در سروده های خود انسان ها را به دوستی و عشق ورزیدن دعوت می کرد. از جمله آثار برجسته فریدون مشیری می توان به دفتر شعرهایی مثل گناه دریا، ابر و کوچه، از خاموشی و ابر اشاره کرد.

این شاعر علاوه بر سرودن شعرهای نو و کلاسیک، در زمینه موسیقی نیز بسیار پررنگ و چشمگیر ظاهر شد. اشعار فریدون مشیری توسط افراد برجسته ای همچون هوشنگ ابتهاج، محمدرضا شجریان، علیرضا قربانی، همایون شجریان و سهیل نفیسی در قالب موسیقی و دکلمه های بسیار جذاب و شنیدنی خوانده شده و این موضوع نشان دهنده اهمیت و ارجمندی جایگاه فریدون مشیری در تاریخ موسیقی ایران دارد.

متن شعر قصیده مشکل گشا

امیدواریم مطالب گفته شده در این بخش موردتوجه شما عزیزان و همراهان گرامی ماگرتا قرار گرفته باشد. در صورتی که شما هم شعری از فریدون مشیری به خاطر دارید که احساس می کنید جای آن در این مقاله خالی است، از طریق بخش نظرات به اطلاع ما برسانید. ما در این مقاله سعی کردیم شعر زمستان شعر کوچه شعر گرگ و شعر بهار از فریدون مشیری را بیاوریم. از این که تا پایان مطلب همراه ما بودید از شما سپاسگزاریم.

طهرانی

بنیانگذار مجله اینترنتی ماگرتا و متخصص سئو ، کارشناس تولید محتوا ، هم‌چنین ۱۰ سال تجربه سئو ، تحلیل و آنالیز سایت ها را دارم و رشته من فناوری اطلاعات (IT) است . حدود ۵ سال است که بازاریابی دیجیتال را شروع کردم. هدف من بالا بردن سرانه مطالعه کشور است و اون هدف الان ماگرتا ست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1 × سه =