مطلب پیشنهادی :
ad
+
سرگرمیفرهنگ و هنر

داستان و متن شعر قصیده مشکل گشا از غریب لاری + فایل PDF

متن شعر قصیده مشکل گشا و داستان عبدالله با متن کامل

قصیده مشکل گشا داستان پیرمردی با نام عبدالله می باشد که در زمان های قدیم عمر خود را به تلخی هرچه تمام تر در بیابان و صحرا گذرانده است. برای مطالعه کامل داستان و متن کامل شعر قصیده مشکل گشا از غریب لاری در ادامه با بخش شعر ماگرتا همراه باشید.

داستان قصیده مشکل گشا

داستان و تفسیر شعر مشکل گشا

در ایام قدیم، پيرمردي بنام عبدالله که همه زندگی خود را در بیابانها به سختی روزگار بسر برده بود و در منتهاي پيري و خستگي هر روز به بيابان مي رفت و با قد خميده و دست و پاي فرسوده، خار مي کند تا بوسيله آن معاش خود و خانواده اش را فراهم سازد.

زندگي براي او و عيالش بسي سخت مي گذشت. هرچه عبد الله پيرتر مي شد زندگي آنها هم به مراتب سخت تر مي گشت.

عبد الله براي گشايش کار و نجات از سختي نذر نمود تا هر صبح جمعه پيش از روشنايي صبح جلوي درب خانه خود را آب و جارو نمايد تا خضر نبي، نظر و عنايتي فرمايد.

پس از چند دفعه يک روز صبح که همسر عبدالله مشغول آب و جارو بود پيرمردي با موهاي سفيد بلند و فروزان، از دور نمایان شد و چون نزديک او رسيد، گفت: به عبد الله بگو در سختيها مشکل گشا را ياد کن و دست از دامان او برمدار تا مدد بگيري. اين بگفت و از نظر غايب شد.

زن به خانه آمده و آنچه ديده و شنيده بود براي عبدالله نقل نمود.عبدالله گفت: اين شخص، نبي الله بوده؛ افسوس چيزي از او نگرفتي. خلاصه آن روز عبدالله کمي ديرتر از خانه روانه بيابان شد و عادت عبدالله اين بود که در اين فرصت كمي خار زيادتر مي کَند، تا براي روزهاي کوتاه برف و باران ذخيره باشد.

آن روز هم که به صحرا رسيد، وقت گذشت و فرصت خار کندن نبود. با هزار اميد رفت تا خارهاي ذخيره شده اش را برداشته و روانه شهر شود. چون به محل خارها رسيد اثري از آنها نديد؛ رهگذري تمام آنها را سوزانده بود.

ماجرای شعر مشکل‌گشا

عبدالله حيران و سرگردان چند دانه اشک به ياد زندگاني تلخ و بخت برگشته ريخت و چندين مرتبه مشکل گشا؛ حضرت علي؛ اميرالمومنين(ع) را ياد نموده، روي زمين افتاد.

پس از لحظه اي سواري نوراني رسيد، سر او را گرفت و او را دلداري داده و چند سنگ فروزان به او داد و فرمود: اين سنگها را بفروش و امرار معاش کن و هر شب جمعه ما را ياد نما. اين بگفت و از نظر عبدالله پنهان شد.

عبدالله شکر خداي به جا آورد و سنگها را در توبره نهاده و روانه شهر شد. چون به خانه رسيد، سنگها را بيرون آورده روي طاقچه اتاق گذاشت و شرح حال آنچه ديده براي زن و فرزندان خود ذکر نموده به هريک وعده و دلداري مي داد. چون تاريکي شب فرا رسيد، کلبه عبدالله از نور آن سنگها چون روز، روشن شده بود. عبدالله دانست که سنگها گوهر شب چراغند.

آن شب از شادي به خواب نرفتند. چون صبح شد، عبدالله سنگها را برداشته در محلي پنهان نموده و يک دانه از آنها را به بازار برد. جواهرفروشي آن پاره سنگ را به قيمت گزاف خريد. عبدالله شکر نمود و پوشاک و خوراک خريده براي زن و فرزندان خود آورد.

کم کم زندگاني را توسعه داده و براي خود و سه دخترش قصرهاي باشکوه مهيا نموده و از زحمت خار کندن در بيابان راحت شد و چون زندگاني آنها از هر جهت مهيا شد، عبدالله را خيال حج و زيارت خانه خدا در سر افتاد؛ اسباب سفر آماده نمود و به قصد حج روانه شد و به زن و سه دخترش سفارش نمود تا قصيده مشکل گشا را از یاد نبرند و هر شب جمعه آن را بيان نمايند.

در غياب عبدالله روزي دختر پادشاه از کنار قصر عبدالله گذرش افتاد. چون شُکوه آن را ديد در شگفت شد. پرسيد: اين دستگاه شاهانه از کيست؟ داستان پيرمرد خارکن و معجزه نمودن حلال مشکلات را برايش بيان نمودند. دختر پادشاه خواستار شد که با دختر آن پيرمرد خارکن آشنا شود و آنها را به همنشيني خود اختيار نمود.

چون دخترهاي عبدالله با دختر پادشاه آشنا و دوست شدند، قصيده حضرت مشکل گشا و سفارش پدر را از یاد بردند. روزي دختر پادشاه با دخترهاي عبدالله در باغ رفته و براي شنا نمودن در آب رفتند. موقعي که در آب مشغول بازی بودند، کلاغی گلوبند مرواريد دختر پادشاه را ربوده و بر بالاي درخت چنار برد.

هيچکس نفهميد و چون دختران عبدالله دست به آب داشتند زودتر از آب بيرون آمدند و لباس پوشيدند و بعد دختر پادشاه از آب بيرون آمد. همين که لباس خود را پوشيد، اثري از گلوبندش نديد. هرچه جستجو کردند آن را نيافتند.

دختر پادشاه به دختر عبدالله شک نموده گفت: گلو بند من نزد شماست بدليل آنکه زودتر از آب بيرون آمديد و حتماً اين دستگاه و ثروت هم که گرد آورده ايد از دزدي است و نه از مشکل گشا. والا مرد خارکن کجا و اين دستگاه کجا.

خلاصه قضيه را به عرض شاه رسانيدند. شاه دستور داد همگي آنها را زنداني کنند و اثاثیه آنها را توقيف نمايند و مأمور فرستاد عبدالله را از راه حج به بند نموده و بياورند. سواران دنبال عبدالله تاخته او را گرفته نزد شاه آوردند و او را نيز در زندان نمودند. عبدالله، پريشان و سرگردان چندي در زندان ماند.

روزي پيرمردي نوراني يعني حضرت خضر نبي الله را در خواب ديد که به عبدالله فرمود: چرا قصيده مشکل گشا را فراموش نموده اي؟ چون اين بگفت، عبدالله از خواب بيدار شد، فهميد تمام اين بليات براي فراموش نمودن قصيده مشکل گشا بوده است و چون شب جمعه فرا رسيد نزد زندانبان التماس کرد که قدري نخود و کشمش براي او تهيه کند.

قصیده مشکل گشا ، زندانبان قدري نخود و کشمش فراهم نمود و به عبدالله داد. پيرمرد خارکن با دل شکسته زندانيان را دور خود جمع نموده و قصيده مشکل گشا را براي آنها بيان کرد و گريه بسياري نمود.

همان شب پادشاه، مولاي متقيان حضرت علي ابن ابيطالب(ع) را در خواب ديد. مشکل گشاي هر دو عالم امر فرمودند: عبدالله و خانواده او بيگناهند و گلوبند دخترت در درخت چنار در لانه کلاغ است. اين را فرموده و از نظر غایب شدند.

شاه بيدار شده و فوري دستور داد تمام لانه هاي کلاغ را جستجو کنند. خلاصه گلوبند مفقود شده را در لانه کلاغ يافتند. شاه امر کرد عبدالله و خانواده او را آزاد و اثاثيه آنها را رد کنند و به احترام او تمام زندانيان را مرخص کرد.

تا عبدالله زنده بود همنشين شاه و مورد احترام خاص و عام بود و هيچ شب جمعه قصيده حضرت مشکل گشا را فراموش نمي کرد.

متن شعر قصیده مشکل گشا از غریب لاری

متن شعر قصیده مشکل گشا

این شعر از غریب لاغری می باشد و در اصل به صورت مثنوی سروده شده است و لی مردم آن را به عنوان قصیده می شناسند. در ادامه این شعر زیبا را با هم مطالعه می کنیم.

شعر قصیده مشکل گشا

اول دفتر به نام کردگار

آنکه باشد خالق و آموزگار

می کنم حمد و سپاس آن کریم

آنکه نامش هست رحمن الرحیم

بعد نعمت کردگار لامکان

میکنم مدح شه آخر زمان

هست نامش رحمت للعاملین

در قیامت آن شفیع المذنبین

بعد از آن بر حضرت مشکل گشا

کو بود بر درد بی درمان دوا

مدح حیدر را شوم گویا زجان

خواهم از تایید حق سازم بیان

آن ولی حق علی شیر خدا

مظهر حق آن شه خیبرگشا

مرشد جبریل و شاه بحر و بر

بهر هر مشکل بود او چاره گر

آنکه در گهواره از در را درید

آنکه به امداد پیغمبر رسید

آن که کرار است در جنگ احد

قاتل کفار و عمر و عبدود

آن که جمله عالم در فرمان اوست

آن که در عرش معظم نام اوست

آن که باشد باعث گون و مکان

آنکه در دستش کلید دو جهان

بارالها حق جاه مرتضی

کن تو درد عالم را دوا

آمدم بر قصه پیر خدا

آن که آقایش بود مشکل گشا

بود عبدالله نامش در جهان

خارکش بودی به عالم شغل آن

روزها می رفت تنها سوی خار

شام برگشتی ز صحرا خوار و زار

روزهای گرم در فصل بهار

خار می کند و نهان کردی به غار

تا که دردی زحمتش کمتر شود

این ذخیره بر زمستانش بود

شد چو فصل دی بر آن مرد حزین

گفت با زن آن فقیر دل غمین

گشته ای زن قحطی اندر خانه ام

هست تاریک این زمان کاشانه ام

چون ببینم صبح من روی عیال

طفلهایم مضطرب با قیل و قال

آن یکی گوید پدر نان در کجاست

دیگری گوید پدر این حال ماست

حال بهتر باشد ای زن صبح زود

رو کنم بر سوی غارم همچو دود

چون که قدری خار در فصل بهار

کنده ام پنهان نمودم جوف غار

می روم فردا به بازار آورم

تا فروشم مصرف کاری کنم

بشنو از آن خار و آن مرد خدا

آن فقیر دل فکار و بینوا

کاروانی رفت در آن سرزمین

سوخت یک سر خار آن مرد غمین

چون که عبدالله شد بر سوی غار

دید خارش سوخته یک رهگذار

روی خود را کرد او سوی اله

گفت حالم را ببین ای بار اله

ای تویی رزاق بر هر نیک و بد

ای که نام پاکت الله الصمد

چون روم در خانه بر سوی عیال

من خجالت دارم از آن قیل و قال

با چه رو در خانه خود من روم

چون تسلی عیالم را دهم

ای الها مرگ را بر من رسان

ای کریم خالق گون و مکان

این بگفت و زد سر خود را به سنگ

رفت از هوش آن زمان او بی درنگ

هر زمان می گفت از صدق و صفا

مشکلم بگشا تو ای مشکل گشا

یا علی در مانده ام دستم بگیر

ای که هستی بی کسان را دستگیر

بر سرش آمد شه مشکل گشا

آن ولی حق علی شیر خدا

جست از جا و بگفتا السلام

کیستی دادم رسی ای نیکنام

شاه گفتا کن بیان احوال خود

سرگذشت و واقعات حال خود

گفت شاها حال زارم را بدان

خارکش هستم در این شهر و مکان

خارها کردم در این غار ای جوان

بر زمستان این ذخیره بی گمان

کاروانی رفته در این غار بین

سوخت یکسر خار من ای نازنین

روی برگشتن زار و خونجگر

گشته ام حیران و سرگردان و زار

مرگ خود را از خدا می خواستم

از غم اطفال سینه کاستم

شاه گفتا جمع کن زین خرده سنگ

کن میان توبره خود بی درنگ

گر خدا خواهد جواهر می شود

مطلبت از لطف حاصل می شود

هر شب جمعه تو ای مرد خدا

نقل کن یک مدح از مشکل گشا

هر زمان در کارت افتد مشکلی

کن علی را یاد بر گو یا ولی

گفت شاها نام خود را گو به من

گفت نامم بو تراب و بوالحسن

گفت شاها روزگارم را ببین

گفت رو در خانه ات راحت نشین

التماست نزد حق گشته قبول

بعد از این مقبول شد نزد رسول

آمدم در یاریت این سرزمین

هم به امر حق تو را گشتم معین

هر که عجز آرد به درگاه خدا

با یقین که می شود دردش دوا

بار الها حق شاه کربلا

حرمت شاهنشه خیبرگشا

رس به فریاد تمام بندگان

ای خدا زین فتنه آخر زمان

شاه گفتا چشم خود بر هم گذار

تا ببینی قدرت پروردگار

چون که عبدالله چشمش باز کرد

دید پیدا نیست آن آزادمرد

رفت عبدالله به سوی منزلش

گفت شرح حال را با زوجه اش

داد این زرها به من مشکل گشا

آن طبیب جمله علتهای ما

شب چو شد تاریک روشن شد اتاق

بخت عبدالله برون شد ز اتفاق

شهرت نامش تمام شهر شد

دولتش بسیار و عالیقدر شد

خانه خود را همه آباد کرد

بهر خود قصری ز نو بنیاد کرد

جملگی از کار او آگه شدند

آفرین گفتند بر آن هوشمند

موقع حج شد برای مستطیع

هرکه بد بر قول پیغمبر مطیع

قصد حج کردند جمعی بی شمار

بود عبدالله به آنها جمع و یار

با زنش گفتا که ای زن از وفا

هرشب جمعه بود واجب به ما

نقلی از مشکل گشا سازی بیان

بر تمام شیعه شاه جهان

چونکه رفت آن پیرمرد دلفروز

بعد عبدالله گذشتی چند روز

دخت عبدالله رفت سوی حمام

کار عبدالله بشد آن دم تمام

شد چه در حمام دخت خارکش

دختری دید او نشسته حور وش

اصل او پرسید گفتند ای فقیر

دخت سلطان است این ماه منیر

با ادب در نزد او کردی سلام

ایستاد آن دم به اعزاز تمام

دختر سلطان چو وضعش را شنفت

نزد خود بنشاند همچون گل شکفت

گفت اصل خویش را با من بگو

واقعات خویش را تو مو به مو

گفت باشم دختر یک خارکش

مطلبت را گو به من ای ماه وش

گفت این ثروت شما را از کجاست

گفت از دست شه خیبر گشاست

آن که عالم جمله در فرمان اوست

آن که در عرش معظم نام اوست

آن که بر داد همه عالم رسد

آن که فیاض است در نزد احد

پادشاه دو جهان باشد علی

مصطفی را هم وصی و هم ولی

این کرم را کرد بر ما آن جناب

فارغیم امروز از رنج و عذاب

چون که از حمام هر دو در شدند

سوی منزلگاه خود یکسر شدند

چون گذشتی روز دیگر دخت شاه

با کنیزش گفت رو ای مه لقا

دخت عبدالله را برگو پیام

خواهم آید نزد تو ای نیکنام

آن کنیزک روی اندر راه شد

آن زمان در قصر عبدالله شد

💡 مطالعه شعر بعدی پس از قصیده مشکل گشا : شعر گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود قیصر امین پور

موسوی پوران

هم‌بنیانگذار مجله ماگرتا ، زندگی ۲۴ ساعته روی خط آنلاین دهکده جهانی وب . تحلیلگر و متخصص تولید محتوای با ارزش و با کیفیت هستم و ۸ سالی می شود که وارد دنیای دیجیتال شدم. مدیر تیم تحقیق و توسعه شرکت هستم. بالاترین لذت برای من انجام کار تیمی ست.

‫12 دیدگاه ها

  1. سلام من کتاب قصیده مشکل گشا خریدم ازبچگی هرشب جمعه میخونم از وقتی خوندم همه کارها عالی پیش میرن خیلی خوشبختم هروقت به مشکل خوردم دست به دامن خدا شدم زود حل شده ولی قصيده بالا نوشین نصف ننوشتین،به شما میگم هیچقدرتی بالا تراز خداوند نیست همه پیامبران یه پل ارتباطی بین ما و خدا هستن (یا حضرت مشکل گشا، مشکل همه بگشا)

  2. عرض ادب و احترام؛ من چندین سال است که قصیده مشکل گشارو میخونم. سفارش میکنم شما بخونین. به هر حاجتی که میخواهین میرسین .انشاءالله خداوند حاجت دل همه رو برآورده کنه و هیچکس نا امید نشه. امشب پنجشنبه است میخوام قصه رو بخونم. همه ی شمارو دعا میکنم. التماس دعای فراوان دارم. خداوند رفتگان همگی را بیامرزد. آمین یا رب العالمین. التماس دعا

  3. سلام علیکم خیلی خیلی خیلی بی نهایت عالی است اسلام علیک یا فاطمه الزهرا یا علی یبن ابی طالب یا رسول الله یاحسین یاعلی اکبر یا علی اصغر یاصاحب الزمان عج الله

    1. سلام مهرنیا هستم فرزند محمدعلی پدر من همیشه مداحی علی علیه السلام و ائمه میکردند امیدوارم که مشکل گشا دست گیر ما در این دنیا ودر جهان آخرت باشد بارها شده که من روی آوردم به کتاب مشکل گشا ومشکلم حل شده امیداوارم که در این روز که عید غدیر است ودر این ماه مشکلات دیگر من بواسطه این کتاب عزیز حل شود آن شالله

    1. سلام دوست عزیز شما اگه یکبار بد آوردی وهی به اون اتفاق بد فکر کردی پیاز بد آوردی وهی به خودت اینو بگی من همش بد میارم در اصل داری اتفاق های بد رو در کائنات ذهنت جذب می‌کنی به هرچی بیشتر فکرکنی همون برات پیش میاد پس سعی کن افکار منفی رو از خودت دور کنی

    2. باعرض سلام وخسته نباشید خدمت تمام دل شیفتگان علی. من چند وقت است بخاطر گره ای که تو کارم افتاده قصیده میخونم باور کنید هم گره گشاس هم باعث اروم گرفتن قلبت میشه.. شک نکن اگه به حضرت مشکل گشا متوسل بشی زندگی ارومی خاهی داشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دوازده − 3 =