جواب درس سوم نگارش هشتم صفحه ۴۱ ، ۴۲ ، ۴۳ ، ۴۴ ، ۴۵ و ۴۶
گام به گام پاسخ و حل پرسش های صفحه 41 ، 42 ، 44 ، 45 و 46 درس 3 سوم کتاب نگارش هشتم
جواب فعالیت های درس 3 سوم نگارش هشتم ؛ در این نوشته از بخش آموزش و پرورش ماگرتا با پاسخ و جواب فعالیت های نگارشی و انشا صفحه ۴۱ و ۴۲ ، ارزیابی صفحه ۴۳ ، درست نویسی صفحه ۴۴ و مثل نویسی باز آفرینی ضرب المثل صفحه ۴۵ و ۴۶ درس ۳ سوم ببینیم و بنویسیم کتاب نگارش هشتم متوسطه اول آشنا می شوید. در ادامه با ما همراه باشید.
پاسخ درس بعدی: جواب درس چهارم نگارش هشتم
جواب فعالیت های نگارشی صفحه ۴۱ درس سوم نگارش هشتم
🔶 متن زیر را بخوانید و مشخص کنید که کدام بخش آن، به نقاشی نزدیک تر شده است.
پاسخ: صندوقچه به شکل مستطیل و چوبی بود و روکشی پر نقش و نگار از جنس فلز داشت که برروی چارپایه چوبی خود در کنج اتاق مادربزرگ، جا خوش کرده بود. درش به سمت بالا باز می شد و دوباره به طرف پایین میآمد و روی آن را میپوشاند.
بر دیواره جلویی آن سه ردیف حلقه بر بدنه صندوق قرار داشت که میلهای فلزی از میان آنها عبور میکرد و قفلی به شکل نیم دایره در آن حلقهها جای میگرفت و مادربزرگ چند بار کلید را در آن می چرخاند تا قفل شود.
کلید به رنگ قهوه ای سوخته بود و شبیه پیچ، خطوط دایره ای به دور آن چرخیده بود. دنباله این کلید، نخی کلفت و خاکی رنگ، به طول بیست سی سانت داشت که به روسری گلدار و بلند مادربزرگ گره میخورد. گاهی هم برای اطمینان بیشتر آن را از سوراخ جا دکمه ای جلیقه رد میکرد.
جواب انشا صفحه ۴۲ درس سوم نگارش هشتم
🔶🔶 یکی از موضوع های زیر را انتخاب کنید و با توجه به آموزه های این درس، (خوب و دقیق دیدن) درباره آن بنویسید.
آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید. ⚫ مشاهده مسابقه فوتبال از روزنه تور دروازه ⚫ دیدن مورچه ای که باری را می کشد. ⚫ دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو ⚫ صحنه ورود یک موش به خانه
انشا در مورد آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید
بخش آغازین (مقدمه): محیط اطراف ما شامل پدیده ها و ساختمان ها و موجودات بسیاری است که گاهی شاید بی تفاوت از کنار آنها بگذریم.
بخش میانی (بدنه): خانه ی ما در انتهای یک کوچه ی طولانی و بلند قرار دارد، هر روز صبح زود از خواب بیدار شده و بعد از پوشیدن لباس های مدرسه وارد کوچه می شوم، بچه های دیگر را می بینم که یکی یکی از خانه ها بیرون می آیند و به مدرسه می روند همگی آن ها چه دختر چه پسر لباس های فرم مدرسه را بر تن دارند.
معمولا تند تند قدم بر می دارم و به همین خاطر در مدت زمان کمی به سر کوچه می رسم، خیابان شلوغ است و مردم برای رفتن به سر کار و مدرسه عجله دارند، اکثر مغازه ها در این ساعت از صبح تعطیل هستند و صاحبان آن ها همگی کرکره ها را پایین داده و قفل زده اند.
خانه ی دوستم چند کوچه پایین تر قرار دارد، یکی یکی کوچه ها را رد می کنم و بالاخره به کوچه ای می رسم که خانه ی او در آن جاست، وارد کوچه می شوم و بعد از چند دقیقه جلو در خانه ی دوستم که یک در بزرگ سفید است توقف می کنم، دستم را روی زنگ می گذارم، او جواب می دهد و زمانی که مطمئن می شود من پشت در هستم در را باز می کند.
وارد حیاط می شوم، حیاط آن ها بزرگ است و در وسط آن یک قسمت خالی از موزاییک قرار دارد که درون آن یک بوته ی گل محمدی خود نمایی می کند، در فصل بهار این بوته پر از گل های زیبا و خوش عطر محمدی می شود و من در چند دقیقه ای که منتظر دوستم هستم به گل ها نگاه می کنم و از زیبایی شان لذت می برم.
طبق معمول چند دقیقه ای طول می کشد تا دوستم تند تند لباس هایش را بپوشد و لقمه ای که مادرش برایش آماده کرده را با عجله بخورد و به حیاط بیاید، زمانی که او را می بینم لبخند می زنم و مثل همیشه غر می زنم که چرا زودتر آماده نمی شود تا من معطل نشوم و او هم قول همیشگی اش را تکرار می کند و می گوید: باشه از فردا سر وقت آماده می شم.
این بار همراه دوستم با هم وارد کوچه می شویم و با عجله خود را به خیابان می رسانیم، چون مسیر مدرسه کمی دور است در ایستگاه و کنار چند نفر دیگر منتظر اتوبوس می شویم، چند دقیقه بعد اتوبوس از راه می رسد اما بسیار شلوغ است ما به هر سختی شده خود را در اتوبوس پر از آدم جا می دهیم و اتوبوس بعد از بستن در ها حرکت می کند.
تقریبا ۱۰ دقیقه ای طول می کشد تا بالاخره اتوبوس کنار ایستگاهی که سر کوچه ی مدرسه ی ماست توقف می کند، همراه دوستم پیاده می شویم و چون دیر شده است دوان دوان خود را به حیاط مدرسه می رسانیم.
بخش پایانی (نتیجه): نمیدانم اینکه مدرسه به خانه ما دور است خوب است یا نه! بدی آن این است که صبح ها باید زودتر از خواب بیدار شوم و خوبی آن هم این است که می توانم با دوستانم در ایستگاه اتوبوس صحبت کنم.
انشا در مورد مشاهده مسابقه فوتبال از روزنه تور دروازه
بخش آغازین (مقدمه): هر یک از ما در زندگی مان آرزوهایی داریم که دوست داریم سریعتر برآورده شود و برایمان مهم نیست در چه شرایطی باشد. مهم این است که آنچه در فکر ما و ذهن ما شبانه روز مرور می شود به حقیقت بپیوندد.
بخش میانی (بدنه):
هنوز که هنوز است بعد از گذشته یک سال از آن خواب خوش اش را می بینم. شاید این سوال برایتان پیش بیاید درباره چه چیزی حرف می زنم برای تان تعریف می کنم. من از آرزوی حرف میزنم که درست یک سال پیش در شب تولدم برآورده شد. رفتن به ورزشگاه و تماشای فوتبال تیم مورد علاقه ام کادویی بود که پدرم به من هدیه داد. رفتن به ورزشگاه رویایی بود که تنها در ذهنم وجود داشت و حالا پدرم آن رویا را برای من به حقیقت تبدیل کرده بود.
تصور اینکه من آن شب از شادی گریه می کردم و می خندیدم شاید برای تان سخت باشد اما این واقعیت داشت و من از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم. فردا وقتی به ورزشگاه رفتم پشت دروازه حریف نشستیم شاید هر کسی دوست نداشته باشد آنجا بنشیند چون دیدن بازی از آنجا مقداری سخت است. اما با این حال برای من مهم این بود که می توانم بازی مورد علاقه ام را تماشا کنم.
وقتی بازی شروع شد طرفداران تیم حریف برای ما کری خواندند و با بوق های مخصوص صداهای عجیب در می آوردند. تیم ما هم بیکار نبود و با موج مکزیکی انرژی درون خودمان را بیرون می ریختیم. وقتی بازی شروع شد همه برای تماشای بازی سر پا ایستادند. قد من کمی کوتاه بود و نمی توانستم بازی را به خوبی ببینم و ناچار شدم از روزنه ای که در تور دروازه قرار داشت بازی را نگاه کنم.
در دقیقه های آخر تیم ما دو گل به تیم حریف زد در گل دوم توپ به سمت ما پرتاب شد خیلی دلم می خواست که توپ را بگیرم انگار خدا صدایم را شنید و پدرم توانست توپ را بگیرد. از خوشحالی فریاد زدم و دیگر توپ را به آنها پس ندادم و حالا آن توپ در جعبه ای زیبا که برای آن درست کردم در گوشه اتاقم خودنمایی می کند و شادی آن روز را در ذهنم یادآور می کند.
بخش پایانی (نتیجه): می توان شاد بود و شادی کرد به شرط اینکه زندگی را برای خودمان سخت نگیریم و به چیزهای کوچک قانع باشیم.
انشا در مورد دیدن مورچه ای که باری را می کشد
بخش آغازین (مقدمه): روزی در حیاط خانهمان، مشغول تماشای طبیعت بودم که ناگهان چشمم به مورچهای افتاد که با تلاش فراوان دانهای بزرگتر از خودش را به دوش کشیده بود. این صحنه ساده، اما پر از معنای عمیق، مرا به فکر فرو برد. مورچههای کوچک، با وجود جثهی ریزشان، همیشه نماد سختکوشی و پشتکار هستند. این بار هم، مورچهی کوچک من را به یاد درسهای بزرگی انداخت که گاهی در زندگی فراموش میکنیم.
بخش میانی (بدنه): مورچهی کوچک، دانهای را که چندین برابر خودش بود، به دوش گرفته بود و با آرامش و تمرکز، قدم به قدم به سمت لانهاش حرکت میکرد. گاهی دانه از روی زمین بلند میشد و گاهی به زمین میخورد، اما مورچه تسلیم نمیشد. بارها و بارها تلاش کرد تا دانه را دوباره بلند کند و به راهش ادامه دهد. من با تعجب به او نگاه میکردم و به این فکر میکردم که اگر ما انسانها هم در زندگی اینقدر مصمم و مقاوم بودیم، چه کارهای بزرگی میتوانستیم انجام دهیم. مورچهی کوچک به من یادآوری کرد که هیچ کاری سخت نیست، اگر اراده و پشتکار داشته باشیم. حتی اگر بارها شکست بخوریم، باید دوباره بلند شویم و ادامه دهیم.
بخش پایانی (نتیجه): تماشای آن مورچهی کوچک و تلاشهایش، درس بزرگی به من داد. زندگی پر از چالشها و مشکلاتی است که گاهی به نظر بزرگتر و سنگینتر از توان ما میرسند، اما اگر مانند مورچه با صبر و پشتکار به راه خود ادامه دهیم، قطعاً به موفقیت خواهیم رسید. مورچهی کوچک به من نشان داد که هیچ مانعی نمیتواند جلوی کسی را بگیرد که مصمم و بااراده است. از آن روز به بعد، هر وقت با مشکلی روبهرو میشوم، یاد آن مورچه میافتم و با انرژی بیشتری به راهم ادامه میدهم.
انشا در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو
بخش آغازین (مقدمه): صبح آن روز، مانند هر روز دیگر، با آرامش در جنگل قدم میزدم. هوا تازه بود و نسیم خنکی برگهای درختان را تکان میداد. من، یک آهو، در میان طبیعت احساس امنیت میکردم. اما ناگهان چیزی توجهام را جلب کرد؛ صدای خشخش برگها و سایهای که به سرعت حرکت میکرد. قلبم به تپش افتاد. یک شکارچی بود. در آن لحظه، دنیا از دید من، یک آهو، کاملاً تغییر کرد.
بخش میانی (بدنه): شکارچی به آرامی و با دقت به من نزدیک میشد. من بیحرکت ایستاده بودم، سعی میکردم با محیط اطرافم یکی شوم تا او متوجهام نشود. اما قلبم به شدت میتپید و هر صدایی مرا بیشتر میترساند. چشمانم به دنبال راهی برای فرار بود، اما شکارچی هر لحظه نزدیکتر میشد. به یاد خانوادهام افتادم، به یاد بچههای کوچکی که در لانه منتظرم بودند. اگر من نباشم، چه بلایی سر آنها خواهد آمد؟ این فکر باعث شد بیشتر بترسم. ناگهان، شکارچی توقف کرد و دوربینش را به سمت من گرفت. در آن لحظه، احساس کردم که دیگر فرصتی برای فرار ندارم. اما ناگهان، صدای خشخش دیگری از دور شنیده شد و شکارچی سرش را برگرداند. من از فرصت استفاده کردم و با تمام سرعتم به سوی جنگل دویدم. پاهایم به زمین میخورد و نفسهایم به شماره افتاده بود، اما نمیتوانستم بایستم. باید فرار میکردم.
بخش پایانی (نتیجه): آن روز، از دریچه چشم یک آهو، دنیا را به شکلی کاملاً متفاوت دیدم. ترس، اضطراب و نگرانی برای خانوادهام، تمام وجودم را فرا گرفته بود. فهمیدم که شکارچیان نه تنها جان ما را میگیرند، بلکه آرامش و امنیت خانوادههایمان را نیز از بین میبرند. از آن روز به بعد، بیشتر به طبیعت و موجوداتش احترام میگذارم. هر آهو، پرنده یا حیوان دیگری، حق زندگی و امنیت دارد. شاید اگر همه انسانها بتوانند دنیا را از دید حیوانات ببینند، بیشتر به آنها احترام بگذارند و از آنها محافظت کنند.
انشا در مورد صحنه ورود یک موش به خانه
بخش آغازین (مقدمه): خانهی ما همیشه مکانی آرام و امن بود، جایی که همهی اعضای خانواده در آن احساس راحتی میکردند. اما یک شب، این آرامش با ورود یک مهمان ناخوانده به هم خورد. صدای خشخش عجیبی از آشپزخانه به گوش رسید. ابتدا فکر کردم شاید باد باشد، اما وقتی دوباره آن صدا را شنیدم، فهمیدم که چیزی یا کسی در خانه است. با احتیاط به سمت آشپزخانه رفتم و آنجا بود که متوجه شدم یک موش کوچک به خانهی ما وارد شده است.
بخش میانی (بدنه): موش کوچک و خاکستری رنگ، با چشمان درشت و براقش، به سرعت از این سو به آن سو میدوید. گویی او هم از حضور من ترسیده بود. من هم که از دیدنش غافلگیر شده بودم، برای لحظهای جا خوردم. موش به دنبال پناهگاهی بود و سعی میکرد خودش را در گوشهای پنهان کند. من با دقت به او نگاه کردم و به این فکر افتادم که شاید او هم گرسنه است و به دنبال غذا میگردد. یادم آمد که چند تکه نان روی میز آشپزخانه مانده بود. با احتیاط یک تکه نان برداشتم و آن را در فاصلهای دور از خودم روی زمین گذاشتم. موش ابتدا کمی تردید کرد، اما بعد به آرامی به سمت نان حرکت کرد و شروع به خوردن کرد. در آن لحظه، به جای ترسیدن، احساس دلسوزی کردم. موش هم موجودی زنده بود که فقط به دنبال غذا و مکانی امن میگشت.
بخش پایانی (نتیجه): آن شب، ورود موش به خانهمان باعث شد تا به چیزهای زیادی فکر کنم. همهی موجودات، حتی کوچکترین آنها، حق زندگی و امنیت دارند. شاید موش به خانهی ما آمده بود تا از سرما و گرسنگی در امان بماند. به جای ترسیدن یا آسیب رساندن به او، سعی کردم با مهربانی رفتار کنم. این اتفاق به من یادآوری کرد که باید با همهی موجودات با احترام و دلسوزی برخورد کنیم. خانهی ما نه تنها برای ما، بلکه برای همهی موجوداتی که به کمک نیاز دارند، میتواند پناهگاهی امن باشد.
جواب نتیجه بررسی و داوری (ارزیابی) صفحه ۴۳ درس ۳ نگارش هشتم
🔶🔶🔶 یکی از نوشتههای تمرین ۲ را انتخاب کنید و آن را با سنجههای زیر، بررسی و نقد کنید.
پاسخ: موضوع نوشته به جای پرداختن به کلیات، بر جزئیات تمرکز کرده و نکات ظریف را به دقت بیان میکند. هماهنگی میان طبقهبندی ذهنی نویسنده و محتوای نوشته، به حدی است که به مطالب کتاب نزدیک میشود. نویسنده با استفاده از کلمات، تصویری نقاشیگونه خلق میکند که در ذهن خواننده به وضوح نقش میبندد.
نویسنده توجه ویژهای به جزئیات تصاویر دارد و مشاهدات خود را با دقت بالا روی کاغذ آورده است. نوشته تمیز و بدون قلمخوردگی است، علائم نگارشی به درستی رعایت شده و متن عاری از هرگونه غلط املایی است.
پاسخ درست نویسی صفحه ۴۴ درس سوم نگارش هشتم
🟪 کتابی را که هفته پیش خریده بودم خواندم.
🟪 کتابی که هفته پیش خریده بودم را خواندم.
جملۀ اول درست است؛ چون حرف «را» درجای خود، یعنی بعد از مفعول (کتاب)، آمده است. «را» در زبان معیار امروز نشانۀ مفعول است و پس از مفعول میآید.
🔶 جمله های زیر را ویرایش کنید:
🟪 مردمی با مشتهای گره کرده که پیش می رفتند را دیدم.
پاسخ: مردمی را که با مشتهای گره کرده که پیش میرفتند دیدم.
🟪 گلی که بوی خوشی داشت را بوییدم.
پاسخ: گلی را که بوی خوشی داشت بوییدم.
جواب مثل نویسی و باز آفرینی مثل صفحه ۴۵ و ۴۶ درس ۳ نگارش هشتم
🔶 نوشته زیر را بخوانید، اصل ضرب المثل را با شکل گسترش یافته آن مقایسه کنید.
پاسخ: نویسنده به شیوه زیبایی این ضرب المثل را گسترش داده است. بدین گونه که خواننده تا انتهای متن در انتظار گنجاندن ضرب المثل در دل آن میباشد و با خود میگوید: چگونه نویسنده میخواهد این ضرب المثل را در دل متن جای دهد.
🔶 اکنون، ضرب المثل زیر را به شیوه باز آفرینی گسترش دهید.
ضرب المثل : «کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.»
بازآفرینی ضرب المثل صفحه ۴۶ درس سوم نگارش هشتم
بازآفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد :
روزی روزگاری در یکی از روزهای خوب بهاری کلاغی به رنگ شب در آسمان آبی پرواز می کرد و از پس دشت ها و کوه ها گذر می کرد تا که چشمش به گوشه ایی از کوهی زیبا که آبشار از میانه کوه جاری بود و گل های رنگارنگ و خوش عطر دیده می شد نظرش را جلب کرد و به سمت خود کشید. کلاغ به سمت آن منظره ی زیبا رفت و در گوشه ایی فرود آمد.
در حالی که بسیار مجذوب آن تصویر زیبا شده بود. ناگهان چشمش به کبکی زیبا و خوش رنگ که هر پرش رنگی و جلوه ایی زیبا داشت خورد. کبک بسیار خرامان خرامان راه می رفت و با ناز و عشوه گام های خود را بر زمین می گذاشت. کلاغ از دیدن چنین منظره ایی بسیار متحیر شد به طوری که نمی توانست چشم از کبک بگیرد.
اما به دلیل ظاهر زشت و سیاهش خجالت کشید که جلو رود و با کبک طرح دوستی بریزد. با خود گفت: من نیز باید شایسته و سزاوار کبک باشم تا او نیز با من دوست شود. در گوشه ایی پنهان شد و خود را لابه لای شاخ و برگ استتار کرد تا از دور تماشای هنرنمایی کبک باشد و از کبک نوع راه رفتن او را بیاموزد. روزها گذشت و هر روز کلاغ به تماشای کبک می پرداخت و هر چه که کبک انجام می داد کلاغ نیز سعی در تکرار تقلید او می کرد، اما هر چه بیشتر تلاش می کرد کمتر به نتیجه ی دلخواهش می رسید تا اینکه گذشت و گذشت و کلاغ هیچ یک از کارها و شیوه های کبک را نیاموخت.
تصمیم گرفت که از آنجا برود و از دوستی با کبک صرف نظر کند اما کمی که راه رفت متوجه شد که حتی راه رفتن عادی خودش را نیز فراموش کرده است و اینگونه بود که کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خود را هم فراموش کرد. بیاییم زندگی و روش خود را طی کنیم و از تقلید و تکرار کارهای بیهوده دست بکشیم زیرا با اینکار شخصیت و خود واقعیمان را نیز از یاد می بریم.
خداوند در سیرت و وجود هر کسی هدف و استعداد خاصی نهاده و با تقلید از دیگران تنها این استعدادها زیر خاکستر پنهان می شوند. بلکه تنها کارهای ناخوشایند و نادرست شعله می کشند و در نهایت ذات و خود انسان را می سوزاند.
بازنویسی دیگر: روزی روزگاری، کلاغی سیاه و کنجکاو در آسمان به پرواز درآمد و از تماشای مناظر اطراف لذت میبرد. در میان پروازش، به کوهی سرسبز رسید که پر از گلهای رنگارنگ و زیبا بود. کلاغ به سوی کوه پایین آمد و در آنجا کبکی خوشقدم و زیبا را دید که با ناز و ظرافت قدم برمیداشت. کلاغ از دیدن این کبک و شیوهی راه رفتن جذاب و دلنشینش به شدت تحت تأثیر قرار گرفت. با خود فکر کرد: “چه خوب میشد اگر من هم میتوانستم مانند این کبک راه بروم.”
کلاغ تصمیم گرفت از کبک تقلید کند. هر روز از دور، حرکات و راه رفتن کبک را با دقت تماشا میکرد و سعی میکرد دقیقاً مانند او قدم بردارد. روزها و هفتهها گذشت و کلاغ همچنان مشغول تقلید از کبک بود. اما پس از مدتی متوجه شد که نه تنها نتوانسته راه رفتن کبک را یاد بگیرد، بلکه حتی روش راه رفتن طبیعی خودش را نیز فراموش کرده است.
و اینگونه شد که ضربالمثل معروف شکل گرفت: “کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.”
پاسخ درس قبلی: جواب درس دوم نگارش هشتم
توجه: شما دانش آموزان عزیز اگر می خواهید به راحتی به جواب های نگارش هشتم دسترسی داشته باشید، تنها کافیه جواب درس مورد نظرتان را به همراه عبارت « ماگرتا » در گوگل جست و جو کنید.
در این مقاله جواب فعالیت های صفحه 41 ، 42 ، 44 ، 45 و 46 درس 3 سوم کتاب نگارش هشتم را به صورت کامل بررسی کردیم، شما دانش آموزان عزیز می توانید از قسمت دیدگاه، نظرات خود را با دیگران به اشتراک بگذارید.
چقدر طولانی باید تو کتاب بنویسیم ها خوبود ولی خیلی طولانی بود =/
خبع:)
کاشکی اینقدر طولانی نبود و میشد توی کتاب بنویسیم
ماگرتا عالیییییه💜
بسیار عالی
Thank you❤❤
عالی
خیلی خیلی عالی بود
بسیـــــار عالــی
متشکرم از زحـــمات شمــا 🌱
خوب بود
ممنووووووووووووووووووون
عالی
ممنون😘
افرین، ممنون ازتون
سلام من در مورد “پاسخ درست نویسی صفحه ۴۴ درس سوم نگارش هشتم” به نظرم قسمت
( مردمی با مشت های گره کرده که پیش می رفتند را دیدم.)
میشه :
مردمی را که با مشت های گره کرده پیش می رفتند دیدم .
ممنون لطفا اصلاح کنید .
خیلی عالی
خیلی عالی ممنون
عالی
درسته شما اشتباه میکنید
خیلی عالی
عالی بود
خیلی خوب ممنون از کسانی که روش زحمت کشیدن
سلام عالیع من هم از متنت خشم اومد هم از خودت♥️🧗♂️
بسیار عالییی ممنون ⚘⚘
بدک نبود عالیه یه سایت از کتاب درسی های جدید
عالیه واقعا دمش گرم
چندمی
خیلییی خوب بود
سایتت عالیه
بله خیلی خوب بود
عالییییییی بود ممنونم
دستت درد نکنه ❤️
عالييي
خخخخ
خیلی خوشم از جواب های کتاب اومد مرسی.
عالی
عالیه
عالی بود ممنون 🌹🌹🌹🌹🌹🏵🏵
راستش رو بخوای من از این متن خیلی خوشم اومد. ولی من به خاطر متنت کامنت نگذاشتم و راستش از مدل موهات خیلی خوشم اومده. سلیقت رو دوست دارم
واقعا که خیلی خوب
عالی
ب جایی ک از متن استفادع کنی برای موهاش کامنت گذاشتی تخخخ😐😂😂
خوبه
عالی بود
دس شما طلا❤😁