ادبیاتفرهنگ و هنر

جواب فعالیت های درس سوم نگارش یازدهم ❤️ صفحه ۵۶ تا ۶۹

گام به گام پاسخ و حل پرسش فعالیت ، کارگاه نوشتن ، حکایت نگاری و انشا صفحه 56 ، 57 ، 58 ، 60 ، 62 ، 64 ، 65 ، 66 و 68 درس 3 سوم کتاب نگارش یازدهم انسانی و تجربی و ریاضی

جواب فعالیت های درس سوم نگارش یازدهم ؛ در این مطلب با پاسخ و جواب فعالیت های انشا صفحه ۵۶ ، ۵۷ ، ۵۸ ، ۶۰ و ۶۲ و تمرین های کارگاه نوشتن صفحه ۶۴ ، ۶۵ ، ۶۶ و ۶۷ و حکایت نگاری صفحه ۶۸ و ۶۹ درس ۳ سوم کتاب نگارش رشته انسانی ، تجربی و ریاضی متوسطه دوم آشنا می شوید. در ادامه با بخش آموزش و پرورش ماگرتا همراه ما باشید.

بعدی: جواب درس چهارم نگارش یازدهم

جواب فعالیت های درس سوم نگارش یازدهم

جواب فعالیت های صفحه ۵۶ ، ۵۷ ، ۵۸ ، ۶۰ و ۶۲ درس سوم نگارش یازدهم

در این بخش جواب فعالیت های انشا صفحه ۵۶ ، ۵۷ ، ۵۸ ، ۶۰ و ۶۲ درس سوم نگارش یازدهم را مشاهده می کنید.

فعالیت ۱: چند تن از افراد پیرامونتان را به عنوان موضوع نوشته انتخاب کنید و نام آنها را بنویسید.

پاسخ: همکار – هم کلاسی – چشم پزشک – همسایه – بقال محله – راننده تاکسی

فعالیت ۲: یکی از موضوع هایی را که در فعّالیت نوشتید، انتخاب کنید و با تجسّم شخصیت، ویژگی های او را مانند جدول صفحه قبل بنویسید.

موضوع: همسایه (آقا ناصر)

ظاهریرفتاری
بالای ۵۰ سالاخمو
چهره سفیدجدی
موهای کم پشتخسیس
چشمان روشناهل پیاده روی با سرعت
قد متوسطگیاه خوار
چاقفراری از مردم
سبیل کم پشتمتأهل
یک کت رنگ پریده زغالیکارمند

فعالیت ۳: با توجه به طرح اولیه نوشته خود، به پرسش های زیر پاسخ دهید.

🟥 بندهای میانی نوشته شما چند بند موضوعی دارد؟

پاسخ: پنج بند

🟥 در بندهای میانی، درباره چه موضوعاتی می خواهید بنویسید؟

پاسخ: ۱) معرفی آقا ناصر با توجه به ویژگی های ظاهری
۲) معرفی آقا ناصر با توجه به ویژگی های رفتاری
۳) توصیف جزئیات شخصیت آقا ناصر

فعالیت ۴: با توجه به طرح نوشته خود، پیش نویس آن را بنویسید.

بند آغازین (مقدمه): یادم هست در کودکی، اولین باری که ضرب المثل «فلانی جون به عزرائیل نمی ده» را شنیدم، از مادرم پرسیدم که این حرف یعنی چه مادرم گفت: «یعنی فلانی انقدر آدم خسیس و جون دوستیه که حاضر نیست بمیره و جونش رو به حضرت عزرائیل بده.» با همان بچگی ام گفتم: «این که بد نیست؛ منم بزرگ شم جونمو به عزرائیل نمیدم.» مادرم گفت: «خدا نکنه بچه جون! وای بلا به دور»

بندهای میانی (بدنه): همسایه ما. آقا ناصر، به خساست شهرت دارد. آقا ناصر میانسال است و ۵۰ سال را رد کرده است. موهای کم پشتی دارد و چشمانی روشن، بیشتر مواقع اخم کرده و کمتر اتفاق می افتد که لبخند بزند. همیشه یک کت زغالی رنگ پریده به تن دارد و همه جا با آن دیده می شود. آقا ناصر متأهل است و دو پسر ۱۰ و ۱۶ ساله دارد، آنها هم مثل پدرشان کم می خندند و کمتر با بچه های محل بُر می خورند. پسر بزرگ ترش تابستان ها کار می کند. هر کاری بشود، فرق ندارد؛ مهم این است که دستش جلوی پدرش دراز نباشد.

خانواده آقا ناصر از هفت روز هفته، هشت روز کدو و بادمجان می خورند! آخر آقا ناصر اعتقادی به گوشت ندارد و می گوید: «گوشت ضرر داره، آدم نقرس می گیره.»

آقا ناصر هر وقت هم من را می بیند، بادی در گلو می اندازد و با صدایی نخراشیده می گوید: «پسر، پول را بدان! پولی که با زحمت به دست می آید، نباید به سادگی خرج شود.» و محکم پشت کمرم می زند. خلاصه که آقا ناصر، آدم ناخن خشکی است و جان به عزرائیل نمی دهد!

بند پایانی (نتیجه گیری): پدرم می گوید در یک مقاله خوانده که منشا خسَت افراد در مغز است. اگر به این پرسش، پاسخ داده شود که چرا برخی افراد خسیس یا ولخرج هستند، می توان به راهکارهای عملی برای رهایی از آن رسید. امیدوارم هر چه زودتر بتوانند ریشه این خصلت ناپسند را بیابند تا آقا ناصر و امثال آقا ناصر درمان شوند و دیگر مورد قضاوت قرار نگیرند.

فعالیت ۵: پیش نویس نوشته خود را بخوانید و آن را گسترش دهید.

نکته: بخش هایی که قرمز هستند به متن اضافه شده اند و بخش های خط خورده نیز از متن حذف شده اند.

بند آغازین (مقدمه): یادم هست در کودکی، اولین باری که ضرب المثل «فلانی جون به عزرائیل نمی ده» را شنیدم، از مادرم پرسیدم که این حرف یعنی چه مادرم گفت: «یعنی فلانی انقدر آدم خسیس و جون دوستیه که حاضر نیست بمیره و جونش رو به حضرت عزرائیل بده.» با همان بچگی ام گفتم: «این که بد نیست؛ منم بزرگ شم جونمو به عزرائیل نمیدم.» مادرم گفت: «خدا نکنه بچه جون! وای بلا به دور»

بندهای میانی (بدنه): همسایه ما. آقا ناصر، بین در و همسایه به خساست شهرت دارد. خانواده آقا ناصر سال هاست که در محل ما ساکن هستند و کوچک و بزرگ، آنها را می شناسند. آقا ناصر میانسال است و ۵۰ سال را رد کرده است. موهای کم پشتی دارد و چشمانی روشن، بیشتر مواقع اخم کرده و کمتر اتفاق می افتد که لبخند بزند. او کارمند ادارهپست ثبت اسناد است؛ از آن کارمندهای جدی و بداخلاق.

همیشه یک کت زغالی رنگ پریده به تن دارد و همه جا با آن دیده می شود. آقا ناصر متأهل است و دو پسر ۱۰ و ۱۶ ساله دارد، آنها هم مثل پدرشان کم می خندند و کمتر با بچه های محل بُر می خورند. پسر بزرگ ترش تابستان ها کار می کند. هر کاری بشود، فرق ندارد؛ مهم این است که دستش جلوی پدرش دراز نباشد.

خانواده آقا ناصر از هفت روز هفته، هشت روز کدو و بادمجان می خورند! آخر آقا ناصر اعتقادی به گوشت ندارد و می گوید: «گوشت ضرر داره، آدم نقرس می گیره.» آقا ناصر هر وقت هم من را می بیند، بادی در گلو می اندازد و با صدایی نخراشیده و ابروهای گره خورده می گوید: «پسر، پول را بدان! پولی که با زحمت به دست می آید، نباید به سادگی خرج شود.» و محکم پشت کمرم می زند. خلاصه که آقا ناصر، آدم ناخن خشکی است و جان به عزرائیل نمی دهد!

بند پایانی (نتیجه گیری): پدرم می گوید در یک مقاله خوانده که منشا خساست در مغز افراد است. اگر به این پرسش، پاسخ داده شود که چرا برخی افراد خسیس یا ولخرج هستند، می توان به راهکارهای عملی برای رهایی از آن رسید. امیدوارم هر چه زودتر بتوانند ریشه این خصلت ناپسند را بیابند تا آقا ناصر و امثال آقا ناصر درمان شوند و دیگر مورد قضاوت قرار نگیرند.

فعالیت ۶: اکنون متن نوشته خود را به طور کامل پاک نویس کنید.

بند آغازین (مقدمه): یادم هست در کودکی، اولین باری که ضرب المثل «فلانی جون به عزرائیل نمی ده» را شنیدم، از مادرم پرسیدم که این حرف یعنی چه مادرم گفت: «یعنی فلانی انقدر آدم خسیس و جون دوستیه که حاضر نیست بمیره و جونش رو به حضرت عزرائیل بده.» با همان بچگی ام گفتم: «این که بد نیست؛ منم بزرگ شم جونمو به عزرائیل نمیدم.»=

بندهای میانی (بدنه): همسایه ما. آقا ناصر، بین در و همسایه به خساست شهرت دارد. خانواده آقا ناصر سال هاست که در محل ما ساکن هستند و کوچک و بزرگ، آنها را می شناسند. آقا ناصر میانسال است و ۵۰ سال را رد کرده است. موهای کم پشتی دارد و چشمانی روشن، بیشتر مواقع اخم کرده و کمتر اتفاق می افتد که لبخند بزند. او کارمند ادارهپست ثبت اسناد است؛ از آن کارمندهای جدی و بداخلاق.

همیشه یک کت زغالی رنگ پریده به تن دارد و همه جا با آن دیده می شود. آقا ناصر متأهل است و دو پسر ۱۰ و ۱۶ ساله دارد، آنها هم مثل پدرشان کم می خندند و کمتر با بچه های محل بُر می خورند. پسر بزرگ ترش تابستان ها کار می کند. هر کاری بشود، فرق ندارد؛ مهم این است که دستش جلوی پدرش دراز نباشد.

خانواده آقا ناصر از هفت روز هفته، هشت روز کدو و بادمجان می خورند! آخر آقا ناصر اعتقادی به گوشت ندارد و می گوید: «گوشت ضرر داره، آدم نقرس می گیره.» هر وقت هم من را می بیند، بادی در گلو می اندازد و با صدایی نخراشیده و ابروهای گره خورده می گوید: «پسر، پول را بدان! پولی که با زحمت به دست می آید، نباید به سادگی خرج شود.» خلاصه که آقا ناصر، آدم ناخن خشکی است و جان به عزرائیل نمی دهد!

بند پایانی (نتیجه گیری): پدرم می گوید در یک مقاله خوانده که منشا خساست در مغز افراد است. اگر به این پرسش، پاسخ داده شود که چرا برخی افراد خسیس یا ولخرج هستند، می توان به راهکارهای عملی برای رهایی از آن رسید.

جواب تمرین های کارگاه نوشتن صفحه ۶۴ ، ۶۵ ، ۶۶ و ۶۷ درس سوم نگارش یازدهم

تمرین ۱: نوشته های زیر را بخوانید و ویژگی های ظاهری و رفتاری شخصیت های آن را در متن مشخص کنید.

الف) نوجوان که بود تابستان‌ها سرِکار می‌رفت. یک روز قرار شد همراه خانواده به باغی در خارج از شهر برویم و استراحتی بکنیم؛ وقتی موضوع را به محمد ابراهیم گفتیم، گفت: «من نمی‌آیم، کار دارم، من توی یک مغازه کار می‌کنم.» گفتم: «الان که تابستان است و درس و مشق نداری. زندگی هم که رو به راه است پس چرا کار می‌کنی؟» گفت: «نمی‌خواهم دائم دنبال بازی باشم. دوست دارم سرِکار بروم.» پرسیدم: «حالا چه کار می‌کنی؟» گفت: «توی یک مغازه میوه فروشی کار می‌کنم.» گفتم: «چرا میوه فروشی؟! می‌رفتی تو یک بزازی کار می‌کردی که لااقل کارش تر و تمیزتر است.» گفت: «اتفاقا چون کارش سخت‌تر و بیشتر است آن را انتخاب کرده‌ام. در مغازۀ بزازی همه‌اش باید یک گوشه بنشینم و چرت بزنم.»

شهید همّت، عربلو

پاسخ الف: ویژگی های ظاهری: نوجوان – پسر
ویژگی های رفتاری: اهل کار و تلاش زیاد – دنبال بازی نبودن – دوستدار کارهای سخت – مسئولیت پذیر

ب) نشستن در گوشه‌ٔ خاکریز و به فکر فرو رفتن، کار همیشهٔ سيّد بود. او به دوردست‌ها خیره می‌شد و پرواز آرام کبوترها را که از میان دود و غبارِ انفجار می‌گذشتند، دنبال می‌کرد؛ درست مثل زمانی که از کنار گنبد حضرت عبدالعظیم پَر می‌کشیدند.

شهید آوینی، جعفری مطلق

پاسخ ب: ویژگی های ظاهری: مرد
ویژگی های رفتاری: در گوشه ای نشستن و فکر کردن (اهل تفکر) – اهل جبهه و جنگ

تمرین ۲: موضوعی انتخاب کنید و با رعایت مراحل نوشتن، متنی بنویسید.

موضوع: خانم علوی دبیر ریاضی

بند آغازین (مقدمه): پدربزرگم، خدا بیامرز، می گفت هیچ وقت نباید به شنیده ها اعتماد کنی و نباید از روی ظاهر کسی در موردش قضاوت کنید چون در آخر چیزی جز خجالت و پشیمانی نصیبت نمی شود. این حرف پدربزرگ را زمانی متوجه شدم که سرکلاس خانم علوی، دبیر ریاضی کلاس نهم نشستم.

بندهای میانی (بدنه): آن سال، خانم علوی تازه به مدرسه ما آمده بود. خانمی چهل و چند ساله که قدی بلند و پوستی گندم گون داشت. همیشه راست و محکم راه می رفت، انگار عصا قورت داده بود. بسیار خشک و جدی بود و اصلا نمی خندید (یا اینکه ما هیچ وقت خنده او را ندیده بودیم). به زمان خیلی اهمیت م یداد و تا به کلاس می رسید، بدون حرف و حاشیه ای درس را شروع می کرد. سر کلاس هیچکس جرأت نفس کشیدن نداشت؛ چون هیچ وقت روی خوش به بچه ها نشان نمی داد. تنها نکته مثبتی که داشت و همه در موردش حرف میزدند، خوش لباسی اش بود. همیشه شیک پوش و عطر و ادکلن می زد و امکان نداشت یک لباس را دو روز پشت سر هم بپوشد.

با این همه، به دلیل سخت گیری و جدیتش از این درس بیزار بودم و چون سابقه درخشانی در امتحانات ریاضی داشتم، مثل روز برایم روشن بود که روز امتحان حسابی گل خواهم داشت.

پایش را که به کلاس گذاشت، از ترس داشتم سکته می کردم. صدای تپش قلبم را می شنیدم و نمی توانستم آب دهانم را قورت بدهم. برگه سوالات را که روی میزم گذاشت، نفس در سینه ام شد. توانایی گرفتن خودکار را هم نداشتم. دستم فلج شده بود. احساس کردم کلاس دور سرم می چرخد. یک لحظه چشمانم سیاهی رفتو دیگر هیچی نفهمیدم. چند لحظه بعد، چشمانم را باز کردن و خانم علوی را دیدم که آب روی صورتم می پاشید به هوش آمدم؛ اما همچنان از ترس مثل بید می لرزیدم. ناگهان خانم علوی بلند بلند شروع به خندیدن کرد و با لحنی مهربان و صمیمی، مرا در آغوش گرفت و گفت: «یعنی من آنقدر ترسناکم که از دیدنم غش کردی؟ مگه لولو خورخوره دیدی؟» باورم نمی شد که این خانم علوی است که دارد می خندد و مرا در آغوش گرفته…

حالم که جا آمد، کنارم نشست و با مهربانی، سؤالات را یک به یک خواند و کمکم کرد تا جواب بدم. آن روز بهترین امتحان تمام مدت تحصیلم را دادم و از آن روز به بعد دیگر درس ریاضی برایم درسی تلخ و سخت نبود.

بند پایانی (نتیجه گیری): به قول پدربزرگم، هیچ گاه نباید از روی ظاهر کسی، او را مورد قضاوت قرار داد. پایان قضاوت نادرست، پشیمانی و شرمندگی است.


موضوع: عینک

بند آغازین (مقدمه): یکی از نعمت‌های بی‌شمار خداوند، دو چشم بینا است که به ما این امکان را می‌دهد تا جهان زیبا و رنگارنگ را ببینیم و از همه‌ی نعمت‌های او شکرگذار باشیم. اما در میان این همه انسان، برخی از افراد از این نعمت بی‌بهره یا کم‌بهره هستند. چشمان آن‌ها یا به مرور زمان ضعیف شده‌اند یا از بدو تولد دچار مشکل بوده‌اند. یکی از راه‌حل‌های این مشکل، استفاده از عینک است که به ما کمک می‌کند تا جهان و دنیای اطراف را شفاف‌تر ببینیم.

بندهای میانی (بدنه): عینک از دو عدسی با شماره‌گذاری‌های مختلف برای تصحیح بینایی چشم‌ها تشکیل شده است و قاب‌هایی با طرح‌ها و رنگ‌های متنوع برای سلیقه‌های متفاوت دارد. این عینک‌ها معمولاً پشت ویترین مغازه‌ها قرار می‌گیرند تا متقاضیان بتوانند با دستور پزشک، عینک مناسب و مورد علاقه خود را انتخاب کنند.

متأسفانه، گاهی در مدرسه برخی از دانش‌آموزان به دوستانی که عینک به چشم دارند، تمسخر می‌کنند و با حرف‌های ناخوشایند دل آن‌ها را می‌شکنند. این رفتار بسیار ناپسند است؛ زیرا عینک نه تنها عیب نیست، بلکه وسیله‌ای برای درمان و بهبودی مشکلات بینایی فرد تجویز می‌شود. مانند بیماری که به دکتر مراجعه می‌کند و پزشک با تجویز دارو یا آمپول او را مداوا می‌کند. بنابراین، ما نباید با دوستانی که عینک می‌زنند به تمسخر و شوخی بپردازیم، بلکه باید مانند یک دوست مهربان تلاش کنیم تا آن‌ها را برای استفاده از عینک تشویق کنیم تا هرچه زودتر مشکل بینایی‌شان برطرف شود و بتوانند مانند دیگران بدون هیچ پوشش یا عینکی دنیا را ببینند.

ما گاهی در شرایطی قرار می‌گیریم که از آن راضی نیستیم، اما برای درمان و حل مشکل‌مان مجبور به پذیرش شرایط می‌شویم. بنابراین باید خود را با اتفاق پیش آمده وفق دهیم و با درک و همدلی به دوستان یا اطرافیانمان کمک کنیم تا بهبودی لازم را به دست آورند.

بند پایانی (نتیجه گیری):

تمرین ۳: نوشته دوستانتان را براساس معیارهای جدول ارزشیابی درس تحلیل کنید.

پاسخ پیشنهادی: اغلب دوستان در تجسم شخصیت با توجه به ویژگی های ظاهری و رفتاری آن، ایرادهایی داشتند که البته با تمرین بیشتر قابل بهبود است. نوشته ها از انسجام کامل برخوردار نبود و در مواردی گسست (کمبود) مطالب دیده می شد. بیشتر دوستان علائم ویرایشی و نگارشی را به درستی رعایت کرده بودند و شیوه خوانش متن نیز به مراتب بهبود یافته بود.

جواب حکایت نگاری صفحه ۶۸ و ۶۹ درس سوم نگارش سوم

حکایت زیر را بخوانید و آن را به زبان ساده باز نویسی کنید.

طاووس و زاغی، در صحنِ باغی به هم رسیدند و عیب و هنر یکدیگر را دیدند. طاووس با زاغ گفت: «این موزۀ (کفش) سرخ که در پای توست، لایق دیبای نگارین من است. همان وقت که به وجود می‌آمده‌ایم در پوشیدن موزه اشتباه کرده‌ایم. من موزۀ سیاه تو را پوشیده‌ام و تو موزۀ سرخ مرا.»

زاغ گفت: «برخلاف این است؛ اگر خطایی رفته است، در پوشش‌های دیگر رفته است. باقی پوشش‌های زیبای تو مناسب موزۀ من است؛ در آن خواب‌آلودگی، تو سر از گریبان من درآوردی و من سر از گریبان تو.»

در آن نزدیکی، سنگ پشتی بود و آن مجادله را می‌شنید؛ سر برآورد که ای یاران عزیز! از این گفت‌وگوی باطل دست بردارید؛ خدای تعالی همه چیز را به یک کس نداده است. هرکس را به دادۀ خود، خُرسند باید بود و خشنود.

بهارستان، جامی (با اندکی تصرف)

پاسخ: یک طاووس و یک کلاغ در محوطه باغی به هم برخوردند و زشتی و زیبایی یکدیگر را دیدند. طاووس به کلاغ گفت: «کفش های قرمز تو شایسته پوشش ابریشمی من است. هنگامی که آفریده شده ایم، در پوشیدن کفش هایمان اشتباه کرده ایم. من کفش سیاه تو را پوشیدم و تو کفش قرمز مرا». کلاغ گفت: «برعکس این است [که تو گفتی]؛ اگر اشتباهی شده است، در پوشش های دیگر ما صورت گرفته است. سایر پوشش های زیبای تو، مناسب کفش های من است؛ هنگام خواب آلودگی زمان خلقت، لباس هایمان را جابه جا پوشیدیم. در ان نزدیکی، لاک پشتی بود و آن بحث و مشاجره را می شنید؛ سرش را بالا آورد و گفت: «دوستان عزیز، از این گفت و گوی بیهوده دست بردارید؛ خداوند بلند مرتبه همه چیز را به یک کس نداده است. هر کس باید به چیزی که دارد، قانع و راضی باشد».

پاسخ دیگر: در روزی از روزها، طاووس و کلاغی در باغی یکدیگر را ملاقات کردند. در این دیدار، هر یک از آن‌ها زیبایی‌ها و هنرهای دیگری را از نزدیک مشاهده کردند. طاووس به کلاغ گفت: “این پای سرخ زیبا که مانند کفشی برای توست، لایق و شایسته‌ی تو نیست؛ بلکه این کفش زیبا باید بر پای من باشد. به نظر می‌رسد در انتخاب پوشش‌مان اشتباه کرده‌ایم. من کفش سیاه تو را پوشیده‌ام و تو کفش سرخ من را!”

کلاغ پاسخ داد: “موضوع برعکس است! اگر اشتباهی رخ داده، آن اشتباه در انتخاب لباس‌های یکدیگر است. پوشش زیبای تو باید لایق کفش من باشد. در لحظه‌ای که به این دنیا آمدیم، در خواب‌آلودگی، تو لباس‌های من را پوشیدی و من لباس‌های تو را.”

در همین حین، لاک‌پشتی که مجادله‌ی طاووس و کلاغ را شنیده بود، سرش را از لاک خود بیرون آورد و گفت: “ای دوستان عزیز، از این گفت‌وگوی بیهوده دست بردارید. خداوند همه چیز را به یک نفر نداده است. هر کس زیبایی خاص خود را دارد و باید به آنچه که دارد راضی و خشنود باشد.”

قبلی: جواب درس دوم نگارش یازدهم

توجه: شما دانش آموزان عزیز پایه یازدهم متوسطه دوم اگر می خواهید به راحتی به تمام مطالب آموزشی کتاب نگارش پایه یازدهم دسترسی داشته باشید، تنها کافیه جواب درس مورد نظرتان را به همراه عبارت « ماگرتا » در گوگل جست و جو کنید.

در انتها امیدواریم که مقاله جواب فعالیت های درس 3 سوم کتاب نگارش یازدهم متوسطه دوم ، برای شما دانش آموزان عزیز مفید بوده باشد. سوالات خود را در بخش نظرات بیان کنید. 😊

زنجیران

هم‌بنیانگذار ماگرتا ، عاشق دنیای وب و ۷ سالی ست که فعالیت جدی در حوزه اینترنت دارم. تخصص من تولید محتوایی‌ست که مورد نیاز مخاطبان است. مدیر ارشد تیم شبکه های اجتماعی سایت هستم. به قول ماگرتایی‌ها وقت بروز شدنه !

‫۱۶ دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

20 − پنج =