ادبیاتفرهنگ و هنر

بازنویسی حکایت صفحه ۳۶ نگارش هفتم ⭕️ روزی در فصل بهاران

بازنویسی به زبان ساده و نثر امروزی حکایت روزی در فصل بهاران در جمع دوستداران نگارش کلاس هفتم

بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران صفحه ۳۶ نگارش هفتم ؛ برای مشاهده متن بازنویسی شده به نثر ساده امروزی در ادامه با بخش آموزش و پرورش ماگرتا همراه ما باشید.

مطلب پیشنهادی: بازنویسی حکایت شخصی خانه به کرایه گرفته بود

بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران صفحه ۳۶ نگارش هفتم

متن حکایت نگاری صفحه ۳۶ نگارش هفتم

روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران، به هوای گشت و تماشای صحرا و دشت، بیرون رفتیم. چون در جایی خرّم، جای گرفتیم و سفره انداختیم. سگی از دور دید و خود را نزدیک ما رسانید. یکی از دوستان، پاره سنگی برداشت و آن چنان که نان پیش سگ اندازند، پیش وی انداخت. سگ، سنگ را بوی کرد و بی توقّف بازگشت. سگ را صدا کردند؛ اما التفات نکرد. یکی از آنان گفت: «می دانید که این سگ چه گفت؟». گفت: «این بدبختان از بدبختی و گرسنگی، سنگ می خورند، از خوان و سفره ایشان چه توقّع می توان داشت؟

بهارستان جامی

بازنویسی ۱ حکایت روزی از فصل بهاران به نثر ساده امروزی

روزی از فصل بهار، با تعدادی از دوستان به صحرا رفتیم. در مکانی خوش آب و هوا اتراق کردیم و سفره انداختیم، سگی از دور به ما نزدیک شد. یکی از دوستان، پاره سنگی برای او انداخت. سگ، سنگ را بو کرد و سریع برگشت. سگ را صدا زدند اما توجهی نکرد. یکی از آنان گفت: «می دانید این سگ چه گفت؟» گفت:«این بدبختان که از روی گرسنگی سنگ می خورند، از سفره آنان هم توقعی نیست».

بازنویسی ۲ حکایت صفحه 36 نگارش پایه هفتم

در یک روز بهاری با چند نفر از دوستان برای دیدن و لذت بردن از دشت و کویر بیرون رفتیم. در حال صرف شام در یک مکان خوب بودیم که سگی ما را از دور دید و به سمت ما آمد. یکی از دوستان سنگی به سمت او پرتاب کرد، سگ بوی سنگ را حس کرد و بلافاصله برگشت. سگ را صدا زدند، اما او گوش نکرد. یکی از آنها گفت: می دانی این سگ چه گفت؟ گفت: این بیچاره ها برای گرسنگی سنگ می خورند، از سفره شان انتظاری ندارم.

بازنویسی ۳ حکایت روزی از فصل بهاران نگارش هفتم

فصل بهار بود و همه جا سرسبز و پر از گل و گیاه زیبا و معطر، بخاطر همین تصمیم گرفتیم یک روز جمعه با دایی و خاله برای تفریح ​​به طبیعت برویم. در قسمتی از دشت، شالیزارهای کاشته شده با کلم، بادمجان و سبزی وجود داشت. ما زیر یک نارون بزرگ حصیر پهن کردیم و نشستیم.

چند دقیقه بعد ما بچه ها شروع به بازی کردیم. بعد از مدتی پدرم کباب پز را آورد و مشغول به کار شد. جوجه ها را کباب کرد و روی میز گذاشت. مادر سگ قهوه ای با پای شکسته ای را به ما نشان داد که از دور با دست به سمت ما می آمد.
حتما بوی کباب را حس کرده بود. میلاد پسر عمویم به سمت سگ سنگی پرتاب کرد. سگ به سمت سنگ رفت و آن را بو کرد و وقتی فهمید سنگ است ما را ترک کرد.

عمو حسن که از کار میلاد ناراحت شده بود، سوتی زد تا سگ برگردد، اما سگ بر نگشت و به راه خود ادامه داد. دایی به میلاد گفت: می دانی چرا سگ بیچاره رفته است؟ زیرا با خود گفت: این بیچاره ها دارند از گرسنگی سنگ می خورد پس من از آنها چه انتظاری می توانم داشته باشم؟

همچنین بخوانید:
معنی حکایت انواع مردم
و
بازنویسی حکایت یکی اسبی از دوستی به عاریت خواست

☑️ به پایان بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران از صفحه ۳۶ نگارش کلاس هفتم رسیدیم، اگر دیدگاهی در این رابطه داشتید حتما آن را از بخش نظرات از ما بپرسید تا پاسخگوی شما باشیم.

موسوی پوران

هم‌بنیانگذار مجله ماگرتا ، زندگی ۲۴ ساعته روی خط آنلاین دهکده جهانی وب . تحلیلگر و متخصص تولید محتوای با ارزش و با کیفیت هستم و ۸ سالی می شود که وارد دنیای دیجیتال شدم. مدیر تیم تحقیق و توسعه شرکت هستم. بالاترین لذت برای من انجام کار تیمی ست.

‫۱۳ دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دوازده − 5 =