ادبیاتفرهنگ و هنر

معنی و آرایه های درس هشتم در کوی عاشقان فارسی یازدهم

گام به گام معنی متن و لغات و ارایه های قلمرو ادبی و زبانی و فکری درس در کوی عاشقان 8 هشتم ادبیات فارسی یازدهم

معنی و آرایه های درس هشتم در کوی عاشقان فارسی یازدهم ؛ در این نوشته با معنی کلمات و آرایه های قلمرو ادبی و زبانی و فکری متن و شعر های درس ۸ هشتم در کوی عاشقان کتاب ادبیات فارسی یازدهم متوسطه دوم رشته های تجربی و ریاضی و انسانی و فنی حرفه ای آشنا می شوید. در ادامه با بخش آموزش و پرورش ماگرتا همراه ما باشید.

بعدی: معنی و آرایه های گنج حکمت چنان باش فارسی یازدهم
معنی کلمات و آرایه های درس نهم فارسی یازدهم
جواب قلمرو زبانی و ادبی و فکری درس نهم فارسی یازدهم
معنی کلمات روان خوانی میثاق دوستی فارسی یازدهم
جواب درک و دریافت میثاق دوستی فارسی یازدهم

معنی و آرایه های درس هشتم در کوی عاشقان فارسی یازدهم

معنی و ارایه های ادبی درس 8 هشتم در کوی عاشقان فارسی یازدهم

در زیر می توانید معنی و قلمرو ادبی و زبانی متن درس ۸ هشتم ادبیات فارسی یازدهم را مشاهده نمایید:

محمّد، ملقّب به جلال الدّین، مشهور به مولوی یا مولانا اوایل قرن هفتم، در شهر بلخ به دنیا آمد. علتّ شهرت او به «مولانای روم» یا «رومی» اقامت طولانی وی در شهر قونیه بوده است، امّا جلال الدّین همواره خود را از مردم خراسان شمرده و همشهریانش را دوست می‌داشته و از یاد آنان دلش آرام نبوده است.

پدر جلال الدّین، محمّد بن حسین خطیبی، معروف به «بهاءالدّین ولد» از دانشمندان روزگار خود بود. به سبب هراس از بی رحمی‌ها و کشتار لشکر مغول و رنجش از خوارزم شاه، ناچار از بلخ مهاجرت کرد. جلال الدّین در این ایّام، پنج شش ساله بود که خاندانش، شهر بلخ و خویشان را بدرود گفت و به قصد حج، رهسپار گردید. چون به نیشابور رسید، با شیخ فریدالدّین عطاّر، ملاقات کرد. شیخ عطاّر کتاب «اسرارنامه» را به جلال الدّین خُردسال هدیه داد و به پدرش بهاء الدّین گفت: زود باشد که این پسر تو، آتش در سوختگان عالم زند.

قلمرو زبانی: ملقب:‌ برنامیده
هراس: ترس
ایّام: ج یوم؛ روزها
اسرار: رازها (شبه هم آوا← اصـرار: پافشاری) 

قلمرو ادبی: بدرود گفت: کنایه از وانهادن
آتش در سوختگان عالم زند: کنایه از شیفته خود کردن

هنگامی‌که بهاء ولد، مناسک حج را به پایان برد، در بازگشت، به طرف شام روانه گردید و مدّتی در آن نواحی به سر برد. آوازۀ تقوا و فضل و تأثیر بهاء ولد همه جا را فراگرفت و پادشاه سلجوقی روم، علاء الدّین کیقباد، از مقامات او آگاهی یافت، طالب دیدار وی گردید. بهاء ولد به خواهش او به قونیه روانه شد و بدان شهریار پیوست.

بهاء ولد از آنجا که دیار روم از تاخت و تاز سپاه مغول بر کنار بود و پادشاهی دانا و صاحب بصیرت و عالم پرور و محیطی آرام و آزاد داشت، بدان نواحی هجرت گزید. مردم آن سرزمین، علاقۀ فراوانی به او یافتند و سلطان نیز، بی اندازه، او را گرامی می‌داشت.

قلمرو زبانی: مناسک: جمعِ مَنسِک، اعمال عبادی، آیین های دینی  
آوازه: شهرت
شهریار: شاه
دیار: سرزمین
بصیرت: بینش
نواحی: ج ناحیه (هم آوا؛ نواهی: نهی شده ها، محرمات)

قلمرو ادبی: به سر بردن: کنایه از گذراندن

جلال الدّین در هجده سالگی به فرمان پدر با «گوهر خاتون» سمرقندی ازدواج کرد. پس از درگذشت بهاء الدّین، جلال الدّین محمّد به اصرار مریدان و شاگردان پدر، مجالس درس و وعظ را به عهده گرفت؛ جلال الدّین در آن هنگام، بیست و چهار سال داشت. پس از این، جلال الدّین مدّتی در شهر حَلبَ به تحصیل علوم پرداخت و سپس عازم دمشق شد و بیش از چهار سال در آن ناحیه، دانش می‌اندوخت و معرفت می‌آموخت.

جلال الدّین، پس از چندی اقامت در شهرهای حلب و شام که مدّت مجموع آن، هفت سال بیش نبود، به قونیه بازآمد و همه روزه، به شیوۀ پدر، در مدرسه، به درس علوم دینی و ارشاد می‌پرداخت و طالبان علوم شریعت در محضر او حاضر می‌شدند.

قلمرو زبانی: اصـرار: (شبه هم آوا← اسرار: رازها)
مرید: شاگرد
مجالس:‌ ج مجلس
وعظ: اندرز، پند دادن 
عازم: رهسپار، راهی
اندوخت: جمع کردن
معرفت: شناخت
آموخت: یاد گرفتن
شریعت: شرع، آیین، راه دین، مقابلِ طریقت
محضر: محلّ حضور 

قلمرو ادبی: محضر: مجازاً مجلس درس یا مجلسی که در آن، سخنان قابل استفاده گفته می شود.

در این ایّام که جلال الدّین، روزها به شغل تدریس می‌گذرانید و شاگردان و پیروان بسیاری از حضورش بهره می‌بردند و مردم روزگار بر تقوا و زهد او متّفق بودند، ناگهان آفتاب عشق و شمسِ حقیقت، در برابرش نمایان شد؛ او شمس الدّین تبریزی بود. شمس از مردم تبریز بود و خاندان وی هم اهل تبریز بودند. او برای کسب علوم و معارف، بسیار مسافرت کرد و از مشایخ  فراوانی بهره برد. به دلیل سیر و سفر و البتّه جست وجو و پرواز در عالم معنا، او را «شمسِ پرنده» می‌گفتند.

قلمرو زبانی: ایّام:‌ روزها
زهد: پارسایی، پرهیزگاری 
متفّق: همسو، هم عقیده، موافق
مشایخ: ج شیخ؛ پیر 

قلمرو ادبی: آفتاب عشـق: اضافه تشبیهی؛ استعاره از شمس تبریزی
شمسِ حقیقت: اضافه تشبیهی؛ استعاره از شمس تبریزی

شمس الدّین، بیست و ششم جمادی الآخر سال ۶۴۲ هجری قمری به قونیه وارد شد. شمس، عارفی کامل و مرد حق بود و مولانا جلال الدّین که همواره در طلب مردان خدا بود، چون شمس را دید، نشان‌هایی از لطف الهی را در او یافت و دانست که او همان پیر و مرشدی است که سال‌ها در جست وجویش بود؛ از این رو، به شمس روی آورد و با او به صحبت و خلوت نشست و درِ خانه بر آشنا و بیگانه بست و تدریس و وعظ را رها کرد. مولانا جلال الدّین با همۀ علم و استادی خویش، در این ایّام که حدودا سی و هشت ساله بود، به خدمت شمس زانو زد و نوآموز گشت؛ این خلوت عارفانه، حدود چهل روز طول کشید.

قلمرو زبانی: عارف: مردان خدا
طلب: به دنبال
مرشد: آن که مراحل سیروسلوک را پشت سر گذاشته و سالکان را راهنمایی و هدایت می کند؛ مُراد، پیر، مقابلِ مُرید و سالک
وعظ: اندرز، پند دادن 

قلمرو ادبی: درِ خانه بر … بست: کنایه از گوشه گزینی

مولانا آن چنان در معارف شمس، غرق شد که مریدان خود را از یاد برد. اهل قونیه و علما و زاهدان هم، مانند شاگردانش از تغییر رفتار مولانا خشمگین شدند و به سرزنش او پرداختند. دشمنی آنان نسبت به شمس، هر روز فزون تر می‌گشت. مولانا جلال الدّین در این میان، با بی توجّهی به ملامت و هیاهوی مردم، خود را با سرودن غزل‌های گرم و پُرسوز و گداز عاشقانه، سرگرم می‌کرد.

در پی فزونی گرفتن خشم و غضب مردم، شمس، ناگزیر قونیه را ترک کرد. مولانا در طلب شمس به تکاپو افتاد و سرانجام خبر یافت که او به دمشق رفته است. مولانا چندین نامه و پیغام فرستاد و غزل سرود و به خدمت شمس روانه کرد.

یاران مولانا هم که پژمردگی و دل تنگی او را در غیبت شمس دیده بودند، از کردارِ خود پشیمان شدند و روی به مولانا آوردند. مولانا عذرشان را پذیرفت و فرزند خود سلطان ولد را با غزل زیر، به طلب شمس روانۀ دمشق کرد.

قلمرو زبانی: معارف: ج معرفت، دانش‎ ها، دانسته‎ ها
مرید: شاگرد
علما: ج عالم
زاهد: پارسا
ملامت: سرزنش
هیاهو: غوغا
و پُرسوز و گداز: پر از احساسات، عاشقانه 
تکاپو: کوشش
شمس روانه کرد

قلمرو ادبی: مولانا آن چنان …، غرق شد
غزل‌های گرم: حس آمیزی
سرگرم می‌کرد: کنایه از مشغول کردن
پژمردگی:

بروید ای حریفـــان بکـشیــد یار مــا را / به مــن آورید آخـــر صـــنم گــــریزپا را

معنی: ای دوستان و همنشینان من، بروید و یار زیباروی من را که از من گریزان است، نزد من بیاورید.

قلمرو زبانی: حریف: دوست
آخر: سرانجام
صنم: بت
گریزپا: فراری
بیت: چهار جمله

قلمرو ادبی: صنم: استعاره از معشوق زیبارو
واج آرایی «ر»

پیام: طلب یار

به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین / بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را

معنی: با سخنان شیرین و دلایل نیکو، معشوقِ زیبارو و خوش ‎چهره را بازگردانید. (به هر حیله ‎ای او را برگردانید).

قلمرو زبانی: زرین: طلایی
خوب: زیبا
لقا: دیدار
خوش لقا: زیبارو، خوش سیما
بیت: یک جمله

قلمرو ادبی: ترانه‌های شیرین: حس آمیزی
مه: ماه، استعاره از دلبر.

پیام: طلب یار

وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم / همــه وعده مکـر باشد بفریبد او شما را

معنی: اگر معشوق به شما وعده بدهد که لحظه‌ای دیگر می‌آیم، همه وعده‌های او مکر است؛ او شما را می‌فریبد.

قلمرو زبانی: مکر: فریب
فریفتن: گول زدن (بن ماضی: فریفت، بن مضارع: فریب)
بیت: چهار جمله
مکر: نقش مسند

قلمرو ادبی: دم: نفس، مجاز از لحظه
گر، دگر: جناس ناهمسان

پیام: گریز دلبر از دلشده

این پیک‌ها و نامه‌ها عاقبت در دل شمس تأثیر بخشید. شمس خواهش مولانا را پذیرفت و بار دیگر به قونیه بازگشت. با آمدن شمس، بار دیگر نشست‌ها و ملاقات مولانا با او پی درپی شد و سبب انقلاب احوال مولانا گردید. دگربار، مریدان از تعطیل شدن مجالس درس، به خشم آمدند و مولانا را دیوانه و شمس را جادوگر خواندند. چون یاران مولانا به آزار شمس برخاستند، شمس ناگزیر دل از قونیه برکند و عزم کرد که دیگر بدان شهر پرغوغا بازنیاید و جایی برود که از او خبری نشنوند و رفت. از این به بعد، سرانجام و عاقبتِ کار شمس و اینکه چه بر سر او آمده، به درستی روشن نیست. پس از غیبت شمس، شاگردان به مولانا این گونه خبر دادند که شمس کشته شد؛ ولی دلش بر درستی این خبر گواهی نمی‌داد. مولانا پس از جست وجوی بسیار، بی قرار و آشفته حال گردید. شب و روز از شدّت بی قراری، بی تابی می‌کرد و شعر می‌سرود.

قلمرو زبانی: پیک‌: نامه بر
پی درپی: پیوسته
احوال: ج حال؛ اوضاع
مرید: شاگرد
برخاست: اقدام کردن (بن ماضی: برخاست، بن مضارع: برخیز)
ناگزیر: ناچار
بی تابی: بی قراری 

قلمرو ادبی: دل از جایی برکندن: کنایه از
بر سر او آمده: مجاز از وجود

پس از جست وجوی بسیار، مولانا با خبر شد که ظاهرا شمس در دمشق است. آزار و انکار مخالفان سبب شد که او نیز در طلب یار همدل و همدم خود، عازم دمشق شود. مولانا در دمشق، پیوسته به افغان و زاری و بی قراری، شمس را از هر کوی و برزن جست و جو می‌کرد و نمی‌یافت.

چون مولانا از یافتن شمس، ناامید شد، ناچار با اصرار همراهان به قونیه بازگشت و تربیت و ارشاد مشتاقان معرفت حق را از سر گرفت. در حقیقت از این دوره (سال ۶۴۷ هـ.ق) تا هنگام درگذشت ( سال ۶۷۲ هـ.ق.) مولانا به همّت یاران نزدیک خود، شیخ صلاح الدّین زرکوب و سپس حسام الدّین حسن چَلَبی، به نشر معارف الهی مشغول بود. بهترین یادگار ایّام همدمی مولانا با این یاران، به ویژه با حسام الدّین، سرودن کتاب گران بهای مثنوی است که یکی از عالی ترین آثار ادبی ایران و اسلام است. در این باره، این گونه روایت می‌کنند که حسام الدّین عطّار از مولانا درخواست نمود کتابی به طرز «الهی نامۀ» سنایی یا «منطق الطّیر» عطار به نظم  آرد. مولانا بی درنگ از دستار خود کاغذی که مشتمل بود بر هجده بیت از آغاز مثنوی، بیرون آورد و به دست حسام الدّین داد.

قلمرو زبانی: کوی: کوچه
برزن: محله
اصرار: پافشاری
ارشاد: راهنمایی
مشتاق: خواهان
از سر گرفت: دوباره شروع کرد
دستار: سربند

از این پس، مولانا شب و روز، آرام نمی‌گرفت و به نظم مثنوی مشغول بود و شب‌ها حسام الدّین در پیشگاه وی می‌نشست و او مثنوی می‌سرود و حسام الدّین می‌نوشت و بر مولانا می‌خواند. برخی شب‌ها، گفتن و نوشتن تا به صبحگاه می‌کشید. ظاهراً تا اواخر عمر، مولانا به نظم مثنوی مشغول بود و چَلَبی و دیگران می‌نوشتند.

مولانا مردی زردچهره و باریک اندام و لاغر بود و چشمانی سخت جذّاب داشت و از نظر اخلاق و سیرت، ستودۀ اهل حقیقت و سرآمدِ هم روزگاران خود بود و خود را به جهان عشق و یک رنگی و صلح طلبی و کمال و خیر مطلق کشانیده، در زندگانی، اهل صلح و سازش بود.

همین حالت صلح و یگانگی با عشق و حقیقت، او را بردباری و تحمّل عظیم بخشید؛ طوری که طعن و ناسزای دشمنان را هرگز جواب تلخ نمی‌داد و به نرمی و حُسن خُلق، آنان را به راه راست می‌آورد.

از شاعران و عارفان هم روزگار مولانا، سعدی و فخرالدّین عراقی بودند که ظاهرا هر دو نفر با وی دیدار و ملاقات کرده اند. غزل زیر از مولانا، سعدی را شیفتۀ خویش ساخت:

قلمرو زبانی: سرودن: خواندن
اواخر: ج آخر
جذّاب: گیرا
سیرت: رفتار
ستودۀ: پسندیده
طعن: سرزنش
ناسزا: دشنام
حُسن خُلق: خوشرفتاری
شیفته: عاشق

قلمرو ادبی: یک رنگی: کنایه از  
جواب تلخ: حس آمیزی

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست / ما به فلک می‌رویم عزم تماشا کـــه راست

معنی: هر لحظه، آواز زیبای عشق از همه‌جا به گوش می‌رسد. ما به آسمان (عالم معنا) سفر می‌کنیم، چه کسی قصد همراهی و حرکت با ما را دارد؟

قلمرو زبانی: فلک: آسمان
عزم: قصد
راست: را است
را: نشانه دارندگی و مالکیت
بیت: سه جمله

قلمرو ادبی: صد هزاران بار: کنایه از بسیار
نفس: دم، مجاز از لحظه
چپ و راست: تضاد، مجاز از هر سو  دو«راست»: جناس همسان

مـــــــا به فلـــک بوده‌ایم یار ملـــک بوده‌ایم / باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست

معنی: ما در آسمان سیر کرده‌ایم و همنشین فرشتگان بوده‌ایم، همگی دوباره به همان وطن اصلی خود باز می‌گردیم.

قلمرو زبانی: فلک: آسمان
قافیه میانی (برای رشته انسانی)
یار: دوست
ملک: فرشته
جمله: همگی
همانجا و آن: منظور آسمان (جهان معنوی)
بیت: چهار جمله

قلمرو ادبی: فلک، ملک: جناس ناهمسان
ما، جا: جناس ناهمسان
تلمیح به روز الست.

گویند در شب آخر که بیماری مولانا سخت شده بود، خویشان و پیوستگان، بسیار نگران و فرزند مولانا، هر دَم بی تابانه به بالین پدر می‌آمد و باز از اتاق ،» سلطان ولد « بی قرار بودند و بیرون می‌رفت. مولانا در آن حال، آخرین غزل عمر خود را سرود:

رو سر بنه به بالین تنها مرا رهــــــــا کن / ترک من خــــراب شب گـــــــرد مبتلا کن

معنی: برو بخواب و مرا تنها بگذار و منِ عاشق ِبی‎ قرار و شبگرد را ترک کن (عاشق به سبب دوری از معشوق ترجیح می‎ دهد تنها باشد).

قلمرو زبانی: رو: برو
نهادن: گذاشتن (بن ماضی: نهاد، بن مضارع: نه)
بالین: بالش، بستر
خویشان و پیوستگان: رابطه ترادف
فرزند مولانا: نقش بدل
بیت: چهار جمله

قلمرو ادبی: رو سر بنه به بالین: کنایه از این که بخواب
خراب: ایهام: ۱.ویران ۲.مست
شب گرد: شبرو، شب زنده دار
دَم: مجاز از لحظه
سر و بالین: تناسب

دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد / پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

معنی: غیر از مردن که چاره‌ای برای آن نیست، درد دیگری نیز هست که درمان ندارد و آن درد عاشقی است.

قلمرو زبانی: کان: که آن
دوا نباشد: کنایه از این که درمان ندارد
دوا کن: درمان کن

قلمرو ادبی: استفهام انکاری
واج آرایی «ر»
واژه آرایی: درد، دوا
درد: استعاره از عشق
واج آرایی «د»
درد و دوا: تضاد و تناسب و تکرار
دوا نبودن: کنایه از درمان ناپذیری

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم / با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

معنی: دیشب در خواب پیری را در کوچه عشق دیدم. با دست اشارتم کرد که به سوی ما بیا و زمان مردنت فرارسیده است.

قلمرو زبانی: دوش: دیشب
کوی: کوچه
عزم: قصد
بیت: سه جمله

قلمرو ادبی: عزم سوی ما کن: کنایه از این که زمان مردنت فرارسیده است.
خواب و دوش – دست و اشاره: مراعات نظیر
کوی و سوی: جناس ناقص اختلافی
دست: مجاز از انگشتان دست
پیر: نماد انسان کامل و راهنما
کوی عشق: اضافه تشبیهی
عزم کردن: کنایه از رفتن

عاقبت، روز یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال ۶۷۲ هجری قمری، هنگام غروب آفتاب، خورشید عمر مولانا نیز از این جهان به جهان آخرت سفر کرد. اهل قونیه، از خُرد و بزرگ، در تشییع پیکر مولانا و خاک سپاری، حاضر شدند و همدردی کردند و بسیار گریستند و بر مولانا نماز خواندند.

ابیات زیر، بخشی از غزلی است که گویی، مولانا در مرثیۀ خود و دلداری یاران، سروده است:

قلمرو زبانی: تشییع: همراهی و مشایعت کردن جنازه تا گورستان

قلمرو ادبی: این جهان به جهان آخرت سفر کرد: کنایه از اینکه درگذشت
خُرد و بزرگ: تضاد
مرثیه: سوگ سروده

به‌روز مرگ چـــــو تابوت مــــن روان باشد / گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد

معنی: در روز مرگ، هنگامی که تابوت مرا تشییع می‌کنید، گمان نکنید که من به این دنیا وابسته و دل‌بسته‌ام. (دل بریدن از این جهان [مرگ] برای من بسیار آسان است.)

قلمرو زبانی: گمان مبر: گمان نکن

قلمرو ادبی: درد این جهان: کنایه از علاقه به این جهان
روان بودن تابوت: کنایه از مُردن
مرگ و تابوت: تناسب
تابوت: مجاز از جنازه

برای من تو مَگِریْ و مگو: «دریغ! دریغ!» / به دام دیو دراُفـــــــتی؛ دریغ آن باشد

معنی: برای من تو گریه نکن و مگو: « افسوس! افسوس!». اسیر دیو می‌شوی؛ اسیر شیطان شدن تو حیف است.

قلمرو زبانی: مَگِریْ: گریه نکن
دریغ: افسوس
بیت: چهار جمله
دریغ اول: نقش مفعول
دریغ دوم: نقش تَبَعی تکرار
دریغ سوم: نقش مسند

قلمرو ادبی: به دام دراُفتادن: کنایه از اسیر شدن
دیو: منظور شیطان
دام و دیو: مراعات نظیر
دریغ: آرایه تکرار
دیو: استعاره از هوا و هوس
واج آرایی «د»
به دام افتادن: کنایه از گرفتار شدن

کــــدام دانه فرورفت در زمین کــــه نرست؟ / چرا به دانهٔ انسانت این گُمان باشد؟!

معنی: کدام دانه در خاک کاشته شد که رشد نکرد؟ چرا فکر می­ کنی انسانی که مانند دانه به خاک سپرده می ­شود پیشرفت نمی ­کند؟ (شک نکن که انسان مانند دانه دوباره در جهان دیگر زنده می ‎شود.)

قلمرو زبانی: رستن: روییدن (بن ماضی: رست، بن مضارع: روی)
بیت: سه جمله
دانه در مصراع اول: نقش نهاد
دانه در مصراع دوم: نقش متمم
«-َت» در انسانت: نقش مضاف الیه

قلمرو ادبی: دانه انسان: اضافه تشبیهی
دانه و زمین و رُستن: مراعات نظیر
واج آرایی «د» و «ن»

معنی کلمات درس هشتم فارسی یازدهم

ملقّب: لقب یافته، مشهور شده
اقامت: توقّف، سکونت، ماندن
قونیه: یکی از شهرهای ترکیه
رنجش: آزرده خاطر شدن
بدرود گفت: خداحافظی کرد
زود باشد: به زودی، خیلی زود
سوختگان: عارفان و عاشقان
مناسک: جمعِ منسک، اعمال عبادی، آیینهای دینی
آوازه: شهرت
تقوا: پرهیزگاری
فضل: دانش، کمال
مقامات: مرتبه‌ها، منزلت‌ها، درجه ها
طالب: خواهان
شهریار: پادشاه
دیار: شهر، ناحیه
صاحب بصیرت: دانا، آگاه
نواحی: جمعِ ناحیه، مناطق
اصرار: پافشاری
مریدان: دوستداران، پیروان
وعظ: اندرز، پند دادن
عازم: رهسپار، راهی
شریعت: شرع، آیین، راه دین، مقابلِ طریقت
محضر: محلّ حضور، مجازاً مجلس درس یا مجلسی که در آن، سخنان قابل استفاده
گفته می شود
تقوا: پرهیزگاری
زهد: پارسایی، پرهیزگاری
متّفق: همسو، هم عقیده، موافق
معارف: دانش‌ها
مشایخ: بزرگان
مرشد: آنکه مراحل سیر و سلوک را پشت سر گذاشته و سالکان را راهنمایی و هدایت می کند؛ مُراد، پیر، مقابلِ مرید و سالک
مریدان: طرفداران، دوستداران
زاهدان: پارسایان، پرهیزگاران
فزونتر: بیشتر، زیادتر
ملامت: سرزنش
هیاهو: داد و فریاد
در پیِ: به دنبالِ
ناگزیر: ناچار
تکاپو: تلاش و جستوجوی بسیار
عذر: پوزش
حریفان: دوستان، همنشینان، یاوران
صنم: بُت، معشوق زیبارو
گریزپا: فراری، گریزان
شیرین: زیبا و خوشگوار
زرّین: طلایی
مَه: مخفّف ماه
خوب: زیبا
خوش لقا: زیبارو، خوش سیما
دَمی دگر: لحظه ای دیگر
مکر: حیله، فریب
انقلاب: دگرگون شدن
احوال: جمعِ حال، حال ها، وضع ها
به خشم آمدند: عصبانی شدند
پُرغوغا: شلوغ
عازم: رهسپار، راهی
افغان: فغان، ناله، زاری
برزن: محلّه
همّت: خواست، اراده
بیدرنگ: سریع
دستار: عمامه
مشتمل: شامل
سخت: بسیار
جذّاب: گیرا
سیرت: رفتار، کردار
ستوده: ستایش شده
سرآمد: برگزیده
طعن: سرزنش
حُسن خُلق: خوشرفتاری
شیفته: عاشق، دلباخته
هر نفس: هر لحظه
فلک: آسمان
عزم: قصد، نیّت
تماشا: با هم راه رفتن
فلک: آسمان
مَلَک: فرشته
باز: دوباره
هر دَم: هر لحظه
بالین: بستر، بالش
باز: دوباره
رو: برو
بنه: بگذار، قرار بده
بالین: بستر، بالش
شبگرد: شبرو
مبتلا: گرفتار، اسیر
دوش: دیشب
پیر: مرشد، راهنما
عزم: قصد، اراده
تشییع: همراهی و مشایعت کردن جنازه تا گورستان
مرثیه: شعر یا سخنی که در مراسم سوگواری می خوانند
مگری: گریه نکن
دریغ: افسوس
نَرُست: رشد نکرد، نرویید

توجه: برای مشاهده پاسخ سوالات درس هشتم فارسی یازدهم، وارد لینک «جواب قلمرو های کارگاه متن پژوهی درس هشتم فارسی یازدهم» شوید.

قبلی: جواب درک و دریافت شعر آفتاب حسن صفحه ۶۳ فارسی یازدهم
معنی شعر آفتاب حسن فارسی یازدهم
جواب کارگاه متن پژوهی درس هفتم فارسی یازدهم
معنی و آرایه های درس هفتم باران محبت فارسی یازدهم

توجه: شما دانش آموزان عزیز و کوشا می توانید برای دسترسی سریع تر و بهتر به مطالب کمک درسی کتاب فارسی پایه یازدهم متوسطه دوم ، کلمه و عبارت « ماگرتا » را به همراه مطلب مورد نظر خود جستجو کنید.

در انتها امیدواریم که مقاله معنی و آرایه های ادبی و زبانی درس 8 هشتم در کوی عاشقان ادبیات فارسی یازدهم ؛ برای شما دانش آموزان عزیز مفید بوده باشد. سوالات خود را در بخش نظرات بیان کنید.

زنجیران

هم‌بنیانگذار ماگرتا ، عاشق دنیای وب و ۷ سالی ست که فعالیت جدی در حوزه اینترنت دارم. تخصص من تولید محتوایی‌ست که مورد نیاز مخاطبان است. مدیر ارشد تیم شبکه های اجتماعی سایت هستم. به قول ماگرتایی‌ها وقت بروز شدنه !

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 × 2 =