انشا در مورد زنگ انشای طنز با مقدمه و بدنه و نتیجه گیری
انشاء دانش آموزی و ساده روان در مورد زنگ انشا طنز از آن با مقدمه و نتیجه گیری و توصیفات زیبا
انشا در مورد زنگ انشای طنز : اگر روز معلم انشا شوم هیچ وقت به اصرار از دانش آموزی نخواهم خواست که انشا بنویسد و یا بخواند. برای دریافت اطلاعات بیشتر در بخش انشا ماگرتا با ما همراه شوید.
انشا در مورد زنگ انشای طنز
مقدمه: روزی که انشا نوشتن بر من واجب شد و پا به کلاس و درس گذاشتم مشکلاتم هم شروع شد و کسی نبود که کمکم کند و حتی موضوع را کمی باز کند.
بدنه: معلم انشا که وارد شد من مثل بید می لرزیدم، خدایا نوبت من کی می شود، بچه ها همه سرشان پایین، یکی تند تند می نویسد و دیگری هم از روی بقیه چاپ زده و خوشحال است. اما من مثل همیشه منتظرم تا ببینم معلم چه می کند، به آرامی دفترم را از توی کیفم بیرون می آورم، معلم سرش به لیست گرم است و دارد چیزهایی می نویسد.
هر یک از بچه ها مشغول کاری هستند، یکی با دیگری صحبت می کند، دوستی که در جلوی من نشسته انشا پاکنویس می کند و دیگری هم که اصلاً دفتر هم با خودش نیاورده است. موضوع انشای امروز ما هم اگر یک دانش آموز بودم چه وظایفی بر عهده من بود.
کم کم بچه ها انشایشان را خواندند و حالا نوبت به من رسید، وای بر من، چه قدر سخت بود و ترسناک، دلم می لرزید. انگار چاره نداشتم و باید می رفتم، دفترم را بر داشتم و رفتم پای تابلو، کمی دور از معلم ایستادم و دستم را بالا بردم و شروع کردم به بافتن آسمان و ریسمان، من به عنوان یک دانش آموز باید درسم را بخوانم، به حرف پدر و مادرم گوش کنم و هزاران باید دیگر که دهان هم کلاسی هایم باز مانده بود.
معلم هم که از شیوه انشا خواندن من لذت برده بود رو به بچه ها کرد و گفت چه قدر زیبا و شمرده نوشته هایش را خواند و از بچه ها خواست که برایم دست بزنند. وقتی از من خواست که دفترم را برای بردن نمره ببرم کمی تعلل کردم و ایستادم. آری من چیزی روی دفترم ننوشته بودم و همه چیز را از حفظ خوانده بودم.
نتیجه گیری: ای کاش معلمان ما کمی به خودشان بیایند و برای دانش آموزان خاطرات جالب و دوست داشتنی بسارند.
انشا درباره زنگ انشاء طنز
مقدمه: زنگ انشا نبود که مایه درد سر , همیشه از این می ترسیدم که روزی انشا ننوشته باشم و معلم اسم مرا بخواند و من مجبور شوم پای تابلو بروم.
بدنه: کم کم نوبت دوستم شد و انگار که انشا ننوشته بود و معلم هم صدایش زد. همه همدیگر را نگاه می کردیم و نمی دانستیم چه کنیم، دوستم برای اینکه حواس معلم را پرت کند کتاب فارسی را برداشت و یک سوال روی میز معلم پرسید، من هم با شتاب یک سوال دیگر پرسیدم تا دوست دیگرم که ته کلاس نشسته بود برگه انشایش را از دفترش جدا کند و به او بدهد.
وقتی میز معلم خلوت شد، کسی که قرار بود انشا بخواند در حالی که مثل بید می ارزید راهی پای تابلو شد. شروع به خواندن کرد و زبانش بند می آمد و نمی توانست خوب بخواند و گفت حالم خوب نیست، کم کم زمینه فراهم می شد که صاحب انشا خودش بیاید و انشا را به نام دوستش بخواند.
همان طور که پای تابلو رنگ به رو نداشت، صاحب انشا آمد و شروع به خواندن کرد، به به چه انشایی و چه نوشته هایی، معلم هم که سرش به گوشی بود اصلا متوجه ماجرا نشد و نمره دوستم را در دفترش گذاشت و اینجا بود که همه بچه ها به زور خنده شان را کنترل کردند و مشغول حرف زدن شدند. واقعا در کلاس های درس ما چه خبر است و چرا پس همه خوابند.
یکی چرت می زند، یکی موبایل دارد و سومی هم معلوم نیست در چه حالی است، بچه ها در زنگ انشا همه کار می کنند جز درس و انشا، معلم که حتی متوجه نمی شود که دیگری انشایش را به نام دوستش جا زد، وای بر این دردهای پنهان کلاس های درس که همه جا را فرا گرفته است.
چه قدر این طنز تلخ است که افسار همه چیز گسیخته شده و هر کس ساز خود را می زند. کاش کمی به این دردهای پنهان جامعه فکر کنیم و به خودمان بیاییم، این کودکان باید فردا آینده کشور را بسازند و به مردم خدمت کنند. شاید زنگ انشا نماد جامعه ماست که مردم هر کس دنبال خود است و هرج و مرج رایج شده است، مردم قدر همین داشته ها را نمی دانند و دست به هر کاری می زنند.
نتیجه گیری: ساعت های انشا همان روزهای جوانی عمرمان هستند که بی هدف سپری می شوند، چه قدر این لحظات ناب و پر از عشق را در کودکی دوست می داشتم، اما معلمم این حس مرا درک نمی کرد، پس ای معلم عزیز قدری به خودتان بیایید و شعور و حس این کودکان را نادیده نگیرید.
انشاء های پیشنهادی :
انشا در مورد سایه
و
انشا در مورد ژیمناستیک
و
انشا در مورد باد آورده را باد می برد
☑️ به پایان انشا درباره زنگ انشا طنز رسیدیم. برای درج دیدگاه می توانید از بخش نظرات در انتهای همین مطلب استفاده نمایید.