ادبیاتفرهنگ و هنر

انشا درباره آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید نگارش هشتم

انشای آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید از صفحه 42 کتاب نگارش پایه هشتم

انشا درباره آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید نگارش فارسی هشتم؛ زنگ که می خورد فرصتی کوتاه هم نیست و من اغلب دوست دارم که پای پیاده به خانه برگردم و لذت ببرم. در ادامه با بخش انشا ماگرتا همراه ما باشید.

مطلب پیشنهادی: انشا درباره مشاهده مسابقه فوتبال از روزنه تور دروازه

انشا درباره آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید نگارش هشتم

انشا درباره آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید صفحه 42 کتاب نگارش هشتم

مقدمه: کیفم را بر می دارم و بی درنگ حرکت می کنم. لی لی کنان، گاهی پول تو جیبی دارم و گاهی ندارم. می دوم و به همه جا سرک می کشم، مغازه های بین راه را خوب نگاه می کنم و گاهی آنچه را که دوست دارم که بخرم نشان می گذارم که شاید روزی پدرم پول داشت و برایم خرید.

بدنه: شهر جذابیت خاصی برایم داشت. اسباب بازی فروشی، لوازم التحریر، کفش و کیف و گیم نت و هر چیزی که دلم می خواهد .گاهی در حوالی گیم نت می ایستم و نگاه می کنم. دفترهای زیبا و کتانی های جذاب و هزاران چیز عالی و دلچسب که دلم می خواهد و گاهی با حسرت نگاه می کنم. مهم ترین مواردی که نگاهم را جذب می کرد، انسانها بودند که با شتاب در رفت و آمد و حرکت بودند.

گاهی پیرمردی را می دیدم که کفش واکس می زند و در برف و باران دست از کار نمی کشد.کودکان کار و سرمای دی ماه و مشاغلی سخت که طاقت مردم را بریده بود. چه قدر مردم با شتاب به این طرف و ان طرف می روند و به سوی زندگی قدم برمی دارند.گاهی در مسیر نانوایی ها را می دیدم که برای کودکان مدرسه نان رایگان می دادند و این حسم را خوب می کرد و حالم خوش می شد.

ماشین هایی که با مدل های بالا و پرزرق و برق در حال حرکت بودند و من آرزو می کردم که یکی از آنها را داشته باشم و گاهی هم دستی به این ماشین ها می کشیدم و حس خوبی می یافتم. گاهی آنقدر جذب خیابان و مردم می شدم که یا خیلی دیر می کردم و یا از مسیر اصلی خارج می شدم.

نتیجه گیری: مدرسه و خاطراتش بسیار خواستنی و دوست داشتنی است. هم در داخل مدرسه و هم در راه، دوستی های خوب و خاطره انگیز و زمانی هم ساندویچ خوردن های بین راهی که از پول تو جیبی می گرفتیم و گروهی در پارک می نشستیم و می خوردیم و در این میان آموختم که باید قدر عمر و زندگی را بدانیم و از لحظه لحظه عمرم استفاده کنیم.

متن انشا درباره چیزهایی که در مسیر خانه می بینیم

مقدمه: وقتی کیفم را روی دوشم می انداختم و منتظر دوستانم می شدم، انگار دنیا را به من داده اند و سر از پا نمی شناختم. مرتب بچه ها را صدا می زدم و منتظرشان می شدم. این پا و ان پا می کردم و زمانی هم خوراکی داخل کیفم را می خوردم. با بچه ها حرکت می کردیم و قرار بود هر روزی مسیری تازه را برویم.

بدنه: هر مسیری ویژگی های خاصی داشت که دیگری نداشت، گاهی مناطق مرفه نشین و پولدار و زمانی هم مردمی که فقط زنده بودند و زمانی مغازه ها و پاساژ و فروشگاه های لوکس. بعضی از فروش گاه ها بسیار شیک، دوست داشتنی و چراغ های چند رنگ داشتند. هر بار که به این مغازه ها نزدیک می شدم حس خوبی پیدا می کردم و با خودم می گفتم یعنی می شود من هم در آینده چنین مغازه ای داشته باشم.

بوی خوش ساندویچی و مغازه فروش خشک بار را خیلی دوست می داشتم اما آنچه که برایم خیلی زیبا و دلخواه بود وجود یک آکواریوم بزرگ در یک پاساژ شیک و چند طبقه که هر بار با دیدنش حس خوبی می یافتم. بسیار بزرگ و پر از ماهی، وقتی به آنجا می رسیدم بی اختیار نگاهم به آن سو کشیده می‌شد و عاشقانه خیره می شدم. گاهی در مسیر انسانهایی با قیافه های عجیب می دیدم و گاهی هم رفتارهایی عجیب که برایم جالب بود. مسیر مدرسه تا خانه برایم پر از خاطره بود و خوشی و خنده بود.

هر فصل خوراکی خاص خود را داشت و گاهی با بچه ها می خریدیم و می خوردیم. چه روزهای خوشی بود که گذشت و رفت و تمام شد. یک روز خیلی دیر شد وقتی رسیدم خانه پدر کلی قیافه گرفت و دعوام کرد. آخرین بار پیرمردی را دیدم که گل می فروخت و خیلی ناراحت شدم، با خودم عهد بستم زمانی که دستم به کاری رسید، دست پیرمردان را بگیرم و نگذارم سختی بکشند.

نتیجه گیری: کودکی و نوجوانی پر از خاطرات خوب و خوشی است که بیشتر آنها در مسیر مدرسه رقم می خورد، خاطراتی پر از بازی و خنده و دل خوشی که اثرش تا پایان عمر باقی می ماند و هیچ گاه کهنه نمی شود و دوستان دوران مدرسه تا پایان عمر در کنار هم می مانند.

انچه در مسیر خانه تا مدرسه میبینید نگارش هشتم

مقدمه: هرکس به کاری و راهی مشغول بود و می دیدم که چه باشتاب و عجله راه می رود، یکی می خندد دیگری می گرید و یکی هم در حالی که زیر لب حرفی بر زبان دارد از راه می رسد. مردمانی طلب کار و اخمو که با خودشان هم قهر هستند.

بدنه: هر روز وقتی برای گرفتن نان به بیرون می رفتم وقایع زیادی را می دیدم که انسان ها با آن دست و پنجه نرم می کنند، یکی می خندد، دیگری می گرید و آن دیگری هم غرق خودش است، یکی نان می خرد دیگری در صف است و عده ای هم در تلاطم شروع روز جدید.

پدر در فکر نان است، مدیر مدرسه در فکر کار و دانش آموز هم دوان دوان به سوی سرویس می رود، من هم نگاه می کنم و می بینم که هرکس دنیایی دارد و زندگیش با دیگری فرق دارد، یکی بدهکار، یکی بیمار، دیگری ثروتمند و سومی هم از غم دنیا به کنار، مردم سر صبح انگار با هم قهرند و حرفی برای گفتن ندارند.

یکی با ماشین آخرین سیستم می آید و یکی با دوچرخه و من هم که پای پیاده، همه نوع فروشگاه و مغازه در بین راه دیده می شود، یکی میوه، آن یکی لباس، طلا و همه نیارهای یک خانواده، سوار هر ماشین که می شدم حرف سیاست بود و تجارت و جنگ، کمتر کسی کتاب در دست داشت و همه موبایل و کیف و گروهی هم دست به جیب،  روزگارشان با هم متفاوت است و هرکس هدفی و آرزویی دارد، بهتر است که خیلی در حال و هوای هم کنجکاو نشویم.

نتیجه گیری: بهتر است خیلی به هم کار نداشته باشیم و تا می توانیم کمک حال دیگران باشیم. هرکس درد خودش را دارد و می داند که باید خودش حل کند اما همدلی و همراهی را فراموش نکنیم.

انشاء درمورد آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید

مقدمه: هر بار که بیرون می رفتم حوادث جدیدی نظرمرا به خودش جلب می کرد و من وقتی به خانه می رسیدم یکی یکی برای مادر تعریف می کردم و او هم گاهی با من همراهی می کرد.

بدنه: شهری شلوغ و پر از سر و صدا، مردمانی خسته و پرتلاش، گاهی صدای بوق ماشینی و فریاد فروشندگان دوره گرد که همه صدایشان را برای جمع کردن مشتری در می آورند. یکی با ماشین می رود، دیگری پیاده است. سومی هم آرام و بر صدا با اتوبوس، صدای مکرر زنگ های موبایل، بلند بلند حرف می زنند و گاهی هم خنده های گوش خراش، نزدیک ظهر که باشد صدای اذن هم در کوچه ها شنیده می شود، گروهی به سمت مسجد می روند و عده ای هم در گوشه و کنار مشغول بحث با هم، گاهی صدای مکرر خط واحد اتوبوس و مردمی که می شتابند، اما در نزدیک کوچه خودمان صحنه ای را دیدم که تا همیشه برای من خاطره شده است، مردی که هر روز آشغال و زباله محل را جمع می کرد، هر بار او را در پارک می دیدم که وضو می گیرد ولی این بار در روی زمینی خالی دیدمش که نماز می خواند و چنان محو خدا شده بود که شاید این همه صدا برایش نامفهوم بود.

چراغ های بی اندازه ای که در سطح شهر روشن بودند و هیچ کس دلش به رحم نمی آمد. یکی سیگار می کشید و ته فیلترش را زمین می انداخت و به چشم خود پیرزنی را دیدم که برای برداشتن یک تکه نان به سختی خم شده و می گوید برکت خداست، قدرش را بدانید، شلوغی و دود و سر وصدا یک طرف، کودک کار، زن دوره گرد هم همین طور، اما مهم تر از همه چاقی و فربه شدن پولدار و فقیر تر شدن مستمند از یک طرف دیگر، در این شهر مثل قدیما کسی دلش هوای مادر بزرگ نمی کند، کسی دلش تنگ پدر بزرگ نمی شود، گوشی و اینترنت و کافی نت شده ابزار زندگی ، گوشی شده دوست و رفیق و همراه، همه با خود دو گوشی داشتند و هیچ کس حواسش به دیگری نبود.

شهری بزرگ و خالی از عاطفه، گاهی رقص برگی و نوای گنجشکی هم از دور به گوش می رسید و من به چشم خود دیدم که هر انسانی دردی دارد و تنهایی را همدم خود قرار داده است. هر روز همه مسیر را دقیق می دیدم و هر بار برای مادر می گفتم در جواب می گفت که مادر بزرگتر که شدی حوادث و رویدادهای جدیدتری خواهی دید. اما مادر هیچ وقت به روی ظاهر انسانها قضاوت نکن و این کار مهم را به خداوند بسپار.

نتیجه گیری: دیدن یک شهر شلوغ و پراز انسان های متفاوت می تواند درس های متفاوتی به همراه داشته باشد، هیچ گاه از روی ظاهر انسان ها و رفت و آمد و ماشین و لباس قضاوت نکنیم ولی تا می توانیم برای کمک به هم نوع قدم برداریم.

انشاهای پیشنهادی:
انشا در مورد بابای مدرسه
و
انشا در مورد اگر معلم نگارش بودم

☑️ به پایان متن های انشا درباره آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید نگارش هشتم رسیدیم، اگر دیدگاهی در این رابطه داشتید حتما آن را از بخش نظرات با ما به اشتراک بگذارید.

موسوی پوران

هم‌بنیانگذار مجله ماگرتا ، زندگی ۲۴ ساعته روی خط آنلاین دهکده جهانی وب . تحلیلگر و متخصص تولید محتوای با ارزش و با کیفیت هستم و ۸ سالی می شود که وارد دنیای دیجیتال شدم. مدیر تیم تحقیق و توسعه شرکت هستم. بالاترین لذت برای من انجام کار تیمی ست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شش − 3 =